بر باد میدهم همه ی بودِ خویش را..یعنی که تورا به دست خودت می سپارمت!
هر کاری میکردم،متوجه استاد نمی شدم...
انگار که فقط صدایش در گوشم می پیچید ...
دست آخر کلاس دوم را نماندم و راه افتادم طرف خانه ...
باران می بارید ...لعنت به این هوای سرد ابری ... چه وقت باران است ؟؟
دست هایم را در جیب مانتو جا دادم ....
اشک بود که دو طرف گونه ام را بغل کرده بود ...
سرگیجه ... سرما ... منتظر بودم هر آن مثل همان روز،روی زمین پهن شوم ...
به ماشین رسیدم ... از فکر این که نمی توانم رانندگی کنم اشک هایم شدت گرفت ..
باران وحشیانه به شیشه ها می زد و صدای هق هق من شده بود زیر زمینه ی شر شر او ...
با هر مصیبتی بود خطر انواع تصادف را رد کردم...رسیدم خانه...
تشکی که شب رویش خوابیده بودم کف اتاق بود هنوز ... به سمت شوفاژ چرخاندمش...پتو و لحاف را نزدیکآوردم ..
درجه رادیاتور را تا ته زیاد کردم ..
لرز کرده بودم ...
سردی باران و تلخی روحم،
به تمام تنم رسوخ کرده بود ....
خوابم نمی برد...بلکه دائما بیهوش می شدم !!!
مامان با سینی غذاهای مختلف وارد می شد و دست نخورده برشان میگرداند ...
سینی آخر ،
شربت شیره خودم بود ! با گلاب و تکه های یخ ...
این یکی را سعی کردم بخورم ... فقط ذره ای...خیره شدم به رنگ زیبایش... حالا دیگر حتی آن هم آبی نمیشد بر آتش اشک هایم ...
دائما حواسم می رفت و می آمد ...
مامان کنارم نشست ...غمش را بروز نمیداد اما من حسش میکردم ...
_چه خوشگل شدی توی تاریکی ...
تاریکی ... اصلا متوجه خاموش بودن چراغ هم نشده بودم ....
سر جایم نشستم ...
دیگر نتوانستم اشک هایم را خفه کنم ...
این بار سرم را روی سینه اش گذاشتم ...
آن شب،
مامان تا صبح کنارم بود ...
این بار،
او بود که دستم را گرفته بود ...
صبح که بیدار شدم،
درد از تنم رفته بود اما روحم هیچ وقت درد آن ایام را بیرون نمی ریزد ...!
این ها را که می نویسم،
غم و تلخی آن روزها به یادم می آید ...
دنیا،
تمام شده بود از دید چشم هایم ...
نفس کشیدن را جایز نمی دانستم و کاری از دستم بر نمی آمد ....
هیچ وقت آن شنبه ی کذایی را از خاطر نمی برم ...
بارانش را که پتکی بر سرم بود ...
سرمایش را که تا مغز استخوانم را می سوزاند ....
و نبودنت را ....
نبودنی که حالا با آن انس گرفته ام ....
می شنوی چه میگویم؟؟؟
با نبودنت؛
انس گرفته ام ....!!