آسمآنی تر از آنی که کنارت باشم...حفظ کن فاصله را تا به تو عادت نکنم ...!
باور نمی کنید ....
که من فقط یک شب تا صبح داشتم به دست هایم نگاه می کردم !!!!
به دست هایی که هر روز سَر ِ گرفتنشان دعوا بود !!!!
آخرش هم نفهمیدم چرا .....!!!!!!
دست های من ده روز ِ کامل توسط ِ بچه ها کشیده می شد و من باید از هم جدایشان می کردم (و حتی گاهی باید دست هایم را نوبتی می کردم!!) !
باز هم باور نمی کنید .....
که حتی گاهی با وجود ِ احساس ِ درد در انگشت های کشیده شده ام،
بآز هم حال ِ دست هایم عآاالی بود ......
هرررر کسی که آنجا دستم را می گرفت،
یقین داشتم رها نمی کند آن ها را .....!!
دست هایم را
"مطمئن" در دست هایشان می گذاشتم ....!
دست هایم به دست های کوچک ِ بچه ها عجیب عادت کرده بود .....
نبضم این ده روز در دست هایم می زد!!
دستم را محکم در دست ِ بچه ها رها می کردم و می گذاشتم
نَ فَ س بکشد ....!!
این مدت،
دست هایم از دست ِ غیر ِ خانواده ام ؛
ع ش ق چشید ....!!!
الان که دارم دوباره نگاهِ دست هایم می کنم ؛
به چشم خودم می بینم که چقدر عوض شده اند ....
هراس ِ دست از من ریخت ....!!!
دست هایم ،
زخم هایش را ترمیم کرد . . .
من
به راحتی به پسر بچه های روستا تکیه می کردم !!!
احمد ۱۲ ساله وقتی اجازه نمی داد تابلوی مدرسه را من جا به جا کنم ...
حمید ِ ۱۱ ساله وقت ِ بازی
جلوی من را می گرفت تا توپ به من نخورد ....
جابر
پسر ۱۳ ساله ای که عجیب در قلب من نفوذ کرد ....
من را می دید و چهره اش از هم باز می شد !!
فقط کافی بود اشاره ای کنم .....
مرررردانگی در این ها بیداد می کرد ....
حسین ِ ۱۰ ساله که ساعت ۲ صبح می رفت چوپانی و ۹ بر می گشت!!!
و با انواع و اقسام خرس ها رو به رو می شد ...
حتی با وجود سیگاری که در دستش بود،دوستش داشتم .....
+چشم های مردم ِ روستا
خیلی عجیب و غریب بود ...
به عینه
شاهد یک جهش ژنتیگی بودم آن هم در روستایی که همه سید بودند! ...
مادر و پدر ها نه !!
اما اکثریت بچه ها
چشم های آبی و سبز داشتند !!!
همه می دانند که از کمتر چشم ِ رنگی ای خوشم می آید ...
اما همه ی چشم های اینجا
خواستنی بود .....
ان شاءالله قسمتتان بشود جهادی را بروید ....!
در دو هفته سفر
سآل ها تجربه خوابیده است .....
و آدم هایش . . . و جهادگر هایش خواستنی ترین ِ آدم ها ....
+عنوان پست،
مخاطبی دارد،
زیادی خاص....!