گوشه کتابم برای خودم مینوشتم :
"میگذره...
تو فقط دووم بیار" ....یک جاهایی هم از اشک های تنهایی خیس بود ...
وقتی دوباره به آن صفحات میرسیدم با رنگ دیگری مینوشتم "مگه نگفتی میگذره؟؟پس چرا نگذشت؟؟؟؟"
فقط خدا میداند که من با چه خون دلی سه ماه تمام حواسم را میکشیدم روی کتاب ها ...
نه این که درس خواندن سخت باشد برایم نه ...
درس خواندن درست وسط مشکلی که هیچ کاری هم برای حل کردنش نمیتوانی بکنی سخت بود ...
راستش را بخواهی هرکسی خوشحال شد جز خودم....
میدانم که من احتمالا تنها کسی باشم که از دیدن "۱" به آن خالصی روی کارنامه اش با خودش بگوید کاش این عدد برای من نبود......
وقتی رتبه ها آمد همسرم در چشم هایش اشک خوشحالی جمع شد و من....
من فقط به آن عدد خیره شدم و تمآم غصه های پشت آن عدد ...
تمام لحظاتی که با خون دل درس میخواندم و خیلی وقت ها نمیفهمیدم که چه میخوانم ....
یادم آمد روزهایی را که کتاب به دست گریه میکردم....
راستش را بخواهی دلم برای خودم سوخت ....
شاید برای اولین بار بود که به خودم ترحم میکردم ...
من همیشه به خودم سخت میگیرم اما این بار میدانم که سختی هایی فراتر از حد تحملم روی دوشم بوده ....
میدانم که من تنهایی گناه داشتم ....
خدا همه چیز را میبیند و متاسفانه (و گاهی هم خوشبختانه!) ،
صبر خدا تمامی ندارد . . .