دستم را روی قلبش گذشتم ....
از هیجان محکم می کوبید ....
هیجان ِ دیدن ِ چند دانه مرغابی ،
قلب کوچکش را به چه تب و تابی انداخته بود ....
دستم را روی قلب خودم گذاشتم ....
انگار که هیچ خبری نبود ....!!
با این که میدانم چقدر هیجان مثبت و منفی گوشه اش خوابیده،
اما انگار در خودش خفه شده ...!
این ق ل ب ،
برای من
قلب نمی شود دیگر . . . .