چیزی ازش نمی دانستم ...
فقط یک بار، دیدم که توی چشم های ما زل زده بود و مرگ را
برای مدافعان حرم "حق" میشمرد و خونشان را هدر می دانست ...
تمایلی به صحبت با او نداشتم ...
حرف هایش انگار زخم های دلم را ملتهب تر می کرد ...
از شنیدن حرف هایش سرم گیج می رفت ...
نه که او مهم باشد ... نه که من ندانم که حسین مهم است و دیگر هیچ ...
اما بی انصافی و جهل،هر کسی را آزار میدهد ...
دیروز،
اعلامیه ی فوتش را برایم فرستادند ...
چه کسی باور میکند دخترک ۲۰ ساله که تا دیروز ،
در مسیر انجمن دانشکده در رفت و آمد بود،
حالا با یک برق گرفتگی ِ سشوار مرگ بهش دست داده است ...
تمام دیشب داشتم دق می کردم ...
زینب میگفت
"فکر کن با چنین دیدگاهی نسبت به اسلام پرونده ات بسته بشه..."
ناراحت تمام آدم ها شدم ...
ناراحت خودم شدم ....
ناراحت بی انصافی هایم و فکر این که ممکن است درست وسط بی انصافی هایم پرونده ام بسته شود .....
میدانم که دادگاه خدا،
از حق الناسی که حق الله است ساده عبور نمیکند ...
هرکسی می توانست جای او باشد ...
هر کسی ...
روزگار خطرناکی است ...
کافی است ذره ای پایت سُر بخورد ... با سر به جهنم سقوط میکنی .....
.
.
+محرم خیلی زود رفتی . . .
خیلی زود . . .