برف می آمد ...
لحظه ای خوشحال شدم...
اما فقط لحظه ای ...
از جلسه بیرون آمدم...
تن ِ دانشگاه سفید شده بود...
همچنان می بارید ...
یک دانه ی درشتش روی صفحه ی موبایلم نشست....
بهش لبخند زدم...
نگاهی به کفش های لیزم کردم...
با این کفش ها چطور این سربالایی را بروم...؟؟
بچه ها کمکم روی پله های جلوی دانشکده جمع میشدند و سحر ناز دوربین را روی پایه اش ثابت می کرد و کادر را روی چهره ی بچه ها می بست ....
دانه های برف و درخت های کاج ِ برفی،
قشنگ ترین عکس دوره ی کارشناسی را برایمان رقم زدند...
وقت رفتن شده بود و من ناراحت رانندگی ِ سخت بین برف ها شده بودم...
و ناراحت ترافیکی که برف همیشه می سازد ...
و ناراحت برف شدیدی که دور تا دور ماشین نشسته بود و من تازه ماشین را کارواش برده بودم !!!!
وارد مسیر که شدم ،
خیابان ها خالی ِ خالی بود...!!!!
برف به سمت شیشه ی رو به رو می دوید و من
تازه فهمیدم به چه فاجعه ای مبتلا شدم....
برف می آمد و من خوشحالش نبودم....
برف می آمد و من ....
فهمیدی که چه میگویم...؟؟؟
من برف را فدای ناراحتی های دلم کردم...
برفی که همیشه نور امید را در دلم روشن می کرد ....
برفی که وقتی می آمد
خوشحالم می کرد و زمان و مکانش مهم نبود....
میبینی چه بر سرم آمده ....؟؟؟؟
میبینی....؟؟؟
+باید بخوابم...خسته ام....
می خواهم چشمم را ببندم و سال ها بخوابم....
بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشد ......
بخوابم و خواب نبینم....فقط سیاهی جلوی چشم هایم باشد....بخوابم و بیداری در کار نباشد . . .