"نمی توانم" سررشته ی کلام را به دست بگیرم و بنویسم .... !!
مثل همیشه به او فکر کنم و هر چه بر زبان دلم می آید
روی دفتر ِ آبریزانم حکاکی کنم .......
فقط می دانم که مثل همیشه،
درست آن وقتی که دیگر عطش دوری اش ؛
دلم را مثل کویر بی آب و علف کرده بود،
مرا خواند .......
خنده ی از ته ِ ته ِ دلم را امروز زدم .......
اشک شوق را امروز ریختم ......
حالم امروز خوب شد ........
نگاهم امروز جآن گرفت .....
صدای تپش قلبم را تازه امروز شنیدم .......
دوباره همان تاریخ ...
دوباره حوالی تولد خودم .....
دوباره تولد ِ امام رئوف......
.