برای من
همــــــه چیز در شب جمع می شود ....
اخمم ... عصبانیتم ... ناراحتی هایم .... گریه هایم .... بی حوصلگی هایم .....
شب که میشود همه چیز به ذهنم هجوم می آورد .....
همیشه با ناراحتی می گوید "فاطمه دیگه شبا بهت پیام نمیدم!"
او نمی داند ..... !
که شب ها قلبم یادش می افتد بدون تو ،
چه د ر د ی دارد هر نفسی که می کشد . . .
شب ها
دوست دارم فقط تو باشی ....
خودت که نیستی ،
لااقل خودم تنها باشم .... !!!
با درد نبودنت
بمیرم ....
و بفهمم تو را داشتن
لیاقتی می خواست که من نداشتم . . .
نماز هایی که نزدیک شب میخوانم،
بغض ِ بیشتری دارند ....
لرز بیشتری دارند . . .
شب را دیگر دوست ندارم . . .
دقایقش جآن ازت میگیرد تا راضی به گذشتن شود ..... !!!
هیچ وقت فکر نمی کردم
شب،
بخواهد انقدر مرا اذیت کند .... !!