آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

همه چیز تمام شده بود ...
مانده بود خداحافظی و بدرقه کردنش ....

با همه خداحافظی کرد ...
من ماندم فقط ...
ایستادم مقابلش ...
ب غ ض بود که حالا حمله کرده بود . . .
ازم خواست گره شنلش را ببندم ...

دستم رفت سمت بندها اما می لرزید . . .

دستم ناگهانی خیس شد ...
سرم را بالا گرفتم ...
اشک هایش بود که راه افتاده بود ....
چشم های درشتش بالاخره راه داده بودند به اشک ها ....
بغلش کردم . . .
از آن بغل ها که بین سختی های اعتکاف،
من را کناری‌کشید و آرامم کرد . . .


انگار که عزیزت را بخواهند ازت جدا کنند ....

داشتم فکر میکردم
رفیقم،
چقدر غریبانه رفت ....
چقدر دلم میخواست یک دل سیر جلوی چشم هایش اشک بریزم ....
اما از آن وقت هایی بود که :
"ای بغض فروخورده مرا مرد نگه دار .....

  تا دست خداحافظی اش را بفشارم . . . ."
.
+حس کردم دارم کوه جا به جا میکنم
وقتی بی توجه به حرف های پریسا ،
چندتا سوال روتین پرسیدم و راهی اش کردیم . . . .
.
از ته ته دلم
به ح س ی ن
سپردمت . .‌ .
پری جان ِ من ....

عاکف...
۱۱ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۶

بچگی تر ها (!!!)
شب ها موقع خواب باید دستش را به من می داد ....!
بچگی ها
روی پایش می خوابیدم ...
خوب به یاد دارم ...
انقدر نگاهش می کردم تا خوابم میبرد ...
مثل همه ی بچه ها!

از همان بچگی،
بودنش موقع خواب؛
آرامش بود...

تا نمی آمد،نمیخوابیدم ‌...

بد عادتم کرده ای دیگر ....

حالا که مثلا کمی بزرگ شده ام،
شب ها تا ساعت هـــــــــا بیدارم ...!
انگار که هنوز عادت نکرده ام بدون دستت بخوابم ...

می دانی ....

زندگی آن موقع ها خیلی بهتر بود ....
اندازه ی همان روزها
بهت احتیاج دارم ...
بیشتر...خیلی بیشتر ....

من میترسم از این دنیا ...
گیر افتاده ام ...

میگفت ۲۰ سالگی ؛
نقطه ی صفر است ....
هر چه فاصله میگیری ،
زندگی‌روی بدتری از خودش را به رخ میکشد ....

نمیدانم از فردا به بعد را باید چطور‌ زندگی کنم ...
چطور زندگی کنم تا وقتی روزهای نفس کشیدنم را میتکانم،
حسرت؛
دلم را پُر نکند ....

راستش را بخواهید،
هنوز به بیست نرسیده
حسرت است که از سر و رویم بالا میرود ....
میدانم که ۲۰ سآل ،
کم نیست برای "آدم" شدن ...
برای وقت هدر ندادن ....


اما
دوست دارم طور دیگری با دلم تا کنم ....
طوری که خدا را خوش بیاید . . .
او راست می گفت ...
20 سالگی ؛
نقطه ی صفر است .... !


+تولد امسال
فرق ِ دیگری دارد با سال های دیگر ...
نه ‌... ؟؟؟

عاکف...
۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۶

هفته ی پیش
دلم یک آه ِ بلند کشید ...
یادش افتاد که قرار نیست حالا حالاها باران ببارد ...!!
تابستان کجا وباران کجا ... ؟؟

بین جاده ،
پدر داشت با بیشترین سرعت حرکت میکرد که از بوی نم ِ باران،سرم را بالا گرفتم ...!!

میدانید ...
آدم گاهی دوست دارد به خودش بگیرد ...
مثلا با خودش فکر کند که خدا
هوای آه ِ دلش را داشته ....
باران فرستاده ...!!!


دلم با او
خیلی غریبه تر از این حرف ها شده ...
ساکت شده ... حرفش نمی آید ....
آدم گاهی،مدت ها روی سجاده ی عزیزش می نشیند اما صدای دلش در نمی آید !!!
می نشیند و زل می زند به مُهر حرم !!
حرمی که هیچ جوره لایقش نیست دیگر ...

می دانی ح س ی ن ... ؟؟؟؟
وقتی که صدا از دل ِ من در نمی آید ،
نگرانش شو . . . . .
دل که ساکت‌ میشود،
یعنی دارد زیر بار دردها ،
خفه می شود ...
به دادش نرسی
شاید هیچ وقت دیگر‌
"دل" نشود ....


+صفحه را که باز کردم
مطمئن بودم این بار قرار بر آمدنم نیست .‌. .
یقین داشتم حالاحالاها
لایقت ن ی س ت م . . . .

عاکف...
۲۷ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۵

به قول خاله ،
"نوجوان" که بودم ،
کتاب داستان های خارجی خیلی دوست داشتم!
سری کتاب های آر ال استاین ،جودی،مدرسه سنت کلر،آن شرلی و هر چه از این داستان ها بود!

کتاب های انید بلایتون؛از همه بیشتر جذابیت داشتند !با خواندن کتابی که شخصیت اول و شرور آن الیزابت نام داشت‌...در یک مدرسه ی شبانه روزی ...
مدرسه ای که به نظرم خیلی‌دوست داشتنی می آمد!!

با خواندن آن کتاب انگار که دنیایم را با دنیای الیزابت یـــــــکی میکردم!از زندگی خودم کَنده میشدم و با الیزابت در مدرسه اش زندگی می‌کردم!

مدرسه را در یک باغ سبز شبیه به ویلاهای بانک کشاورزی در شمال تصور میکردم که استخر،زمین بازی؛غذا خوری،ورزشگاه؛سالن بدنسازی و ... دارد!
یک هیئت منصفه متشکل ازخود بچه ها !یک استاد موسیقی ِ فهیم!
و مدیرانی با نگاهی عمیق و خیرخواهانه !


بعضی اوقات لازم است که آدم از دنیای خودش بلند شود و برود هر جایی که احساس می کند آرامش هست ...!!
همیشه لازم نیست که حتما یک "شخص" کنارت باشد تا آرامت کند ...
کتاب ها در کنار خیال پردازی های خودت‌...یک تفکر که از ذهن "نویسنده" نشات میگیرد و ساختن تصویرش با ذهن "تو"ست ...

اصلا آدم می تواند یک رمان عشقی باز کند و غرق عشق ِ با سرانجام دو نفر شود ...
رمانی مثل "همخونه" ....
از شهاب ِ یخ زده ی مغرور ِ ۴شانه تا یلدای گرم ِ دانشجوی ادبیات با هیکلی ریزه میزه و لبخندی همیشه بر لبش که از روز عاشق شدنش،خنده هایش بند میشود به خنده های نادر و کمیاب ِ شهاب ...
آن روز برفی ِ داستان که قامت شهاب بین ۴چوبِ در جای میگیرد،حس شیرین ِ دیدن شهاب بعد از دو هفته به من هم منتقل شد!!!
.
.
آیا به من نمی آید که رمان عشقی‌ یا داستان های کودکانه ی خارجی‌ بخوانم؟؟ :/
اما میخوانم!!!زیآد هم می خوانم :)))

.

.

بی ربط نوشت :

از بـــــــــــــــــزرگترین لذت های دنیا ،

داشتن خاله ای است که همزمان ؛خاله است ، رفیق است ، خواهر است !

و از مصیبت های دنیا ،

ازدواج کردن آن خاله است ...

که نمیتوانی ساعت یک نصف شب در خانه اش را از سر دلتنگی بزنی !!!!

یادم است که اولین صبحی که خاله سعیده عروس شد ،

گوشواره ای را که به من هدیه داده بود دستم گرفته بودم و مثل ابر بهار برای عزیز ِ از دست رفته ام اشک می ریختم !!!!!!!

خلاصه این که

کـــآش الان اینجا

کنارم بود !

عجیب ،

فکرم کنارش پرسه می زند تا از هـــــــــــر دری برایش بگویم....

او ؛ کسی است که بیـــــــــــــــــــشترین لذت را از همنشینی اش به من می دهد ....

عاکف...
۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۳ ۱ نظر

عمه از این سیب های کوچک سبز داده بود !
گذاشته بودیم وسط خانه تا همه بخورند!
یک دفعه شیطنتش گرفت...در عرض یک صدم ثانیه به سمت سیب ها هجوم برد !
سبد را برعکس کرد روی زمین!
سه بار با هم جمع کردیم دوباره ریخت!
آخر سر گرفتمش توی بغلم!
دست و پایش را گرفتم اجازه ندادم تکان بخورد!
اولش‌ میخندید!
یک دفعه بغض کرد!
فکر کرد دارم اذیتش میکنم ...

میدانید یاد چه چیز هایی افتادم ...؟؟
کلماتی که این روزها مراعات نظیر خوبی می شوند ....
بچه ...بی پناه...مظلوم..بی گناه...بی دفاع...انسانیت‌..فلسطین...یمن...مسلمان...اسرائیل‌..آمریکا ...
حقوق ....
حقوق بشر ...
حقوق بشر آمریکایی .....

آن عکسه بود....؟؟؟
همانی که یک مشت تفنگ را توی صورت یک بچه ی فلسطینی گرفته اند ...؟؟؟
یا ....
بیان ِ عکسی که دیدم سخت است ....

فقط‌ میدانم دغدغه هایمان واهی است ...
اگر ببینیم چطور از حقوق بشرشان،خــــــــون ِ بچه های مظلوم می چکد .......


لعنت به حقوق بشر ...
لعنت به آن منشور ...
لعنت به سازمان ملل.‌‌‌‌..
لعنت به دیوان دادگستری و شورای امنیت ...

+وقتی محمد امین بغض کرد ؛
به صورت ِ آبجی فاطمه اش بغض کرد که تا یک غریبه می بیند پشت او قایم می شود ...!!
همان آبجی فاطمه ای که میداند چقدر عاشقش‌است و اگر در بغلش اسیرش کرد برای این بود که نمیخواست سرش داد بزند!

میخواست قضیه را ختم‌ به بازی کند ...!!

مادرش کنارش بود ... خانه برایش‌آشنا بود ....


حالا شما بچه ای را تک و تنها توی خیابان تصور‌ کنید که یک‌ مشت حیوان ِ اسرائیلی دورش را گرفته اند ...

عاکف...
۱۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۵

زندگی ای را تصور کن که از صبح زود بیدار شوی،مقابلت کوهی باشد که زمین های کشاورزی رنگی مقابلش انگار که کار ِ دستی ِ خدا باشد ...
صبحانه ات،مربای آلــــــــبالو و سیبی باشد که از درخت های باغ خانه ات چیده ای ...

کاری که داری،
گذاشتن یک کلاه روی سرت باشد و
آب دادن به درخت های آلو و زرد آلویی که حالا شاخه هایشان سنگین شده ...

برای همسرت با عشق،از بین باغ؛ سبزی آش جدا کنی و بوی آش رشته،با سبزی های تازه ی کوهی،بپیچد بین اهالی خانه ‌...‌

از پنجره ی آشپزخانه ات،رقص گندمــــــــــــــــزار کناری دیده شود
و
زندگی ات،
مملو باشد از هم صحبتی با درخت ها و بوته هایی که بهشان رسیدگی می کنی...
و امیدت به دعای آن ها باشد ...

تفریح روزانه ات ،قدم زدن در گندمزار کنار خانه باشد و انقدر آرامش این صحنه برایت کافی باشد که دیگر به آینده حتی فکر هم نکنی ...

حالا پروانه های روی درخت ها هم دیگر آشنای تو اند ...

و در همین اثنا،همسایه ی کُردِ باغ کناری،
با یک عالم پنیر و عسل ،مهمان خانه ات شود ...

شب ها هم میخوابی کف بالکن طبقه دوم و کتاب مورد علاقه ات را میخوانی و هر بار که خسته شدی،کتاب را روی سینه ات رها میکنی و ستاره های آسمان را خیره میشوی...!!

اینجا،
نه اینترنت مزاحم زندگی ِ "انسان وار" ِ تو است،نه درس های بی فایده،نه استرس های زندگی شهری،نه دغدغه های پایتخت نشینی،نه ناراحتی های آدم هایی که در زندگی ماشینی دست و پا می زنند ...

اینجا می توانی نفس بکشی ...
در یک هوای تمیز ...
کنار عمه ای از گل مهربان تر ...

راستی..

با کوکوی تره و پیازچه از باغ عمه :دی

+یک دخترک کنکوری این جا با من صحبت کرده بود اما

آدرسی که گذاشته حذف شده تا من جوابش را بدهم! پیدایش کردید خبرش کنید اینجا :)

عاکف...
۱۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۴۵

قبرت از دور،دست تکان داد . . .

هیچ وقت انقدر تنها و خلوت ندیده بودمت ....
هیچ وقت انقدر راحت سرم را روی قبرت نگذاشته بودم ...

قبرت،همیشه سایه است ...
همیشه سایه ی سری عمو .....
همیشه ...

برادر ِ بابایی ....
برادر ِ شهید ِ بابایی ....

اما راستش
سایه ات به پای سایه ی بابا نمی رسد .....

بابا بزرگ‌ من
اگر لحظه ای سایه اش کم رنگ شود،
من
حتی فرصت نمیکنم صبر کنم تا عزرائیل زحمتم را بکشد .....
روحم قالب تهی می کند ....

خوب می دانی که دارم از چه چیزی حرف می زنم ....
خوب می دانی که اشاره ام به کجاست ....

تولد بابای من
باید تا صد سال آینده همینطور تکرار شود . . .
این یک "باید" است و هیچ تبصره و تخصیصی هم نباید بخورد.....

پدر بزرگ من
تمآم زندگی ِ من است .......
تاب ِ بدون ِ او نفس کشیدن را ندارم .....


تولدت مبارک بابا ...
برکت ِ نفس هایت
تا آخر عمرم‌،
بماند برایم الهی .....

نفس گرمت ؛
در مسجد همیشه طنین انداز باشد ...

و پشت این دختر ِ از همه جا درمانده ات؛
به بودنت ؛
همیشه محکم باشد ....

تکیه گاه ِ من ...
پناه ِ بی پناهی هایم ....
شهید ِ زنده ی من .....


+چادرم را از بابا دارم ....
تنها کسی که حاضر به کربلا بردن من شد ،با آن همه درد سری که من همیشه میسازم،بابا بود ...
طرز فکرم را بابا شکل داد ....
و اگر انقدر راحت ، از اسم ح س ی ن ،
دلم می لرزد،
تمامش کار باباست ....
بابا اگر نبود ،
شاید حتی آبریزانی هم نبود ...!

عاکف...
۰۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۸ ۲ نظر

یه گوشه میزمو گذاشته بودم هر امتحانی میدم متعلقاتشو بذارم اون گوشه که کیف کنم از دیدن کندن شرش :|
امروز بعد از گذاشتن کتاب و جزوه ی آخرین امتحان روی اونا،احساس کردم مغز واقعا چه پدیده ایه!که میتونه توی دو هفته این همه مطلبو تو خودش بگنجونه ...
البته صرفا نقش منتقل کننده داره مغز من !
تا قبل امتحان همه چی رو توی خودش نگه میداره و روی برگه خالی میکنه!تا جا داشته باشه برای امتحان بعدی :|

یعنی مورد داشتیم من وقتی داشتم برگمو دوره میکردم سر امتحان؛همه ی مطالب برام جدید بوده و به خودم احسنت گفتم که تا دو دیقه ی پیش انقد بلد بودم :/
از اون موقع به بعد تصمیم گرفتم دیگه چک نکنم برگمو :/
.
معلما هر چه قدر هم غیر قابل تحمل؛
برای نوشته هامون ارزش قائل بودن...
هر چقدر بهتر مینوشتیم
میگفتن خستگیشون در میره...!!!
حس میکردن دارن نتیجه ی زحمتاشونو میبینن انگار ...
استادا کلاسشون بالاست ...
یا میدن تی ای براشون صحیح کنه ،
یا صحیح نمیکنن و به برگه یه نگاه اجمالی میندازن ،
یا بالای برگه مینویسن
"مستدلا و مستندا پاسخ دهید و از اطاله بپرهیزید"
این آخری ها خودشون صحیح میکنن ...
حوصله ندارن ببینن هر کس چقدر تراوشات ذهنی داره...!!
دانشجو باید با عذاب وجدان برگه ی اضافی بگیره از مراقب .‌‌..!
.

ترم پیش انقدر بهم فشار اومد که گوشه ی جزوم محکم نوشتم 

"لعنت به هر کسی که طی ترم عین آدم درس نمیخونه!"

این ترم هم نوشتم ....

درست نمیشم :/

.

سر امتحانا پیشش می نشستم ..‌.از کنارش نشستن استرسم می ریخت ... وسط امتحان آیین دادرسی نگام کرد،دستمو براش تکون دادم و گفتم
_پاس!
خندید!خیالش راحت شد !از نوشتنش فهمیدم اونم پاس :/
الان این بد نبودااا!جشن گرفتیم که پاس میشیم :/
.
بعد امتحانا همیشه حس عید بهم دست میده!اتاقمو میریزم دوباره جمع میکنم ... از جمع کردن کتابا و جزوه های اضافی لذت می برم ... حتی میرم خرید و لباس میخرم!!تازه صله ی رحم هم میکنم!!از محمد امینم شروع میکنم تا حسینم!!یکی یکی !!!!و عمو محمودم . . .
.
چه چیزی بهتر از این که از امتحان بیای و خوابت نیاد و شهرزادو شروع کنی برای بار پنجم ببینی ؟؟ :)

.

زندگی با همین اتفاقات ِ خوب ِ بعد از اتفاقات ِ بدشه که خوبه :)

.

تو بهترین رفیقی:)

بهترین ِ بهترین‌...بین یک‌ مشت غریبه ....

عاکف...
۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۱

داشتند درد و دل می کردند !
دستشان را با چنان ادعایی بالا میگرفتند و میگفتند
"ما عدالت زمان علی رو میخوایم"!!!!



مردم ما هنوز‌ نمیدانند
زمان علی هم عدالت،نشد که کامل برقرار شود ...
یادشان میرود که
" علی" ،
مساوی است با عدالت!!
نه "زمان" علی !!
علی اگر خون داد ،
چون نمیخواستند که عدالتش را برقرار‌ کند ...
حالا ما هم چندان تفاوتی نداریم بعضی هایمان !!
پر شده ایم از شعار ِ علی علی!!

هر کس مخالف حرف من است،به خواندن تاریخ دوره ی امام علی ارجاعش میدهم ...
با خواندن تاریخ خواهید فهمید که علی ،
شب و روز عرق میریخت و هر روز ، بیشتر از دیروز جلوی پایش ناعدالتی میگذاشتند تا به او نسبتش دهند ...!!
ما ؛
نهروان و صفین و جمل ها را فراموشمان شده ...
یادمان رفته چطور قرآنمان را ،کردند وسیله ی تنها شدن ِ علی .....!
یادمان رفته که یادشان رفته بود که علی هم نماز میخوانده ....
یادمان رفته که علی تلاشش را کرد ...
خونش را داد ...
فرقش را داد ....
تا عدالت خودش را به جامعه تزریق کند اما از قدر نشناسی مردمش

نفرینش گرفت و ؛؛؛
اینک ؛؛؛
این ماییم و وحـ ــــشت ِ دنیای بی علی . . . .

.
.
هر کس مسجد کوفه را وقت نماز دیده باشد ، میداند که بین دو نماز، مکبر با صدای بلند سه مرتبه لبیک یا علی میگوید و مردم پشت سر او این شعار را سر میدهند و مسجد از صدای لبیک ها می لرزد ....

اما جا دارد همه ی ما وقتی داریم شعار میدهیم به چه بلندی ،
همزمان یک نگاهی به محراب ِ رو به رو بیندازیم ....
که اگر الان هم علی بود،
گوشه ی همین محراب،
تنها به شهادت میرسید یا حداقل تعداد کمی از ما کنارش بودیم ‌.‌‌‌..؟؟
میدانید ..؟؟
تاریخ؛
همیشه بی لیاقتی مردمش را ثابت کرده ‌...
همیشه .....


+فدای فرق شکسته ات پدر . . .


فدای غریبی ات ....
که غریبی ات حتی آرامش دارد به حال ِ شیعه .....
کافی است کمی تاریخ ِ خاک خورده را ورق بزنیم و خون گریه کنیم از درد های پشت سر هم ِ علی ....
که علی
یک‌روز ِخوش ندید از نامرد مردمانش ......

بس است شعار ِ عدالت ِ علی ......
که این شعائر ما ،
مهدی را
عجیب یاد کوفه و نامرد مردمانش می اندازد . . . ‌
که کوفه ،
دو امتحان خونین از سر گذرانده و
سرافکندگی اش بر همه آشکار است ......
.
.
+عنوان : سوره ی حدید آیه ی 25 !

ضمه ی روی ناس ،
حکایت از فاعلیتش دارد .... !

عاکف...
۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۹

خوابِ خواب بودم ...
از دیدن اسمش‌روی موبایلم ،
احساس کردم اگر بی‌جواب بگذارمش ناراحت می شود ..
جواب دادم ... با همان صدای گرفته ‌...

اما او،
صدایش باز تر از همیشه بود ...
حالش خوب بود ‌‌‌....
گله از بی‌ وفایی من داشت و صد البته حق هم داشت ...
فاصله گرفته بودم تا خودم را بازسازی کنم ....
اما به محض شنیدن صدایش
فهمیدم در همین مدت کوتاه
جایش چقدر یک دفعه ای کمرنگ شده بود ...

گفتم "جانم؟"
گفت "هیچی میخواستم صداتو بشنوم"...
مثل همان وقت ها
زنگ زده بود حالم را بپرسد...

(این رفتارش را عاشقانه دوست دارم ...بی هیچ دلیلی

فقط میخواهد به ساده ترین شکل ممکن بگوید که یادم است ....)

یادم رفته بود که تنها گره ای که ما دو تا را از این به بعد وصل میکند،علقه ی رفاقتمان است که انقدر عمیق شده ‌....
یادم رفته بود که دیگر استرس‌ از روی شانه هایمان بلند شده و هر چه هست،چیزی‌جز آرامش رفاقت نیست ....
حالا هم میتوانم ساعت ها با او حرف بزنم اما از هر دری جز ناراحتی ....
ماه ها همپا شدن ِ ما
جوری گرهمان زد به هم
که فکر میکنم باز کردنش‌ کار من هیچ وقت نباشد ....

+من
آنگوشه را
(همان گوشه ای که رفته بودم‌تنهایی زار بزنم اما تو ناگهانی سر رسیدی!)
هیچ وقت فراموش نمیکنم ......

++دستم را گرفته بود در دستش و میخواست چیزی بگوید ‌...
زل زده بود به چشم هایم‌ و حالا من این نگاه ها را خوب میشناسم‌....
حالا خوب میدانم نباید بگذارم بعضی حرف ها را بزنی ....
بگذار بعضی چیز ها که هر دو میدانیم‌ ،
در چشم هایمان بمانند و هیچ وقت به زبانمان راه نیابند ...

عاکف...
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۶