شب که می شد، کوچه هایش را باید قدم می زدی...
نظم و ترتیبیندارند...
گاهی تنگ .. گاهی عریض...
تاریک است و کمتر چراغی دارد ...کسی هم نیست....
اما هیچ وقت دلگیر نبوده و نیست ... هیچ وقت ترسناک نبوده و نیست...
هر چه نزدیک تر میشوی، کم و بیش آدم های بیشتری میبینی ... صداها و لهجه هایشان، انگار که تداعی کننده ی آنجاست ... هر کجا که این لهجه به گوش
میخورد، خیال میکنی آنجایی...
در آن کوچه ها حس غربت هیچوقت به سراغت نمی آید....
کوچه هایش را که قدم می زنی، با "او" قدم می زنی...
نمیگویم او را "حس" میکنی....
میگویم او هست و به وضوح او را می بینی....
آن کوچه ها انقدر رویایی است که الان که مینویسم نمیدانم من واقعا روزی در آن ها قدم زدم یا همه ی آنها خیالی و خوابی و آرزویی بوده ....
نمی دانم آن من بودم که از ته کوچه ها می گشتم تا ببینمت یا خیال خلاقم آن ها را ساخته ....
نمی دانم واقعا چند روزی از عمرم را انقدر خوشبخت بودم یا تمامش خوابی بیش نبوده ...
گاهی که دیدنت دیر می شد، من خواب آن جا را میدیدم ...
قدم می زدم و نفس میکشیدم هوای شهرت را ...
خوب یادم است که فرش هایت را دست می کشیدم تا مطمئن باشم ...
آن خواب هایم هم از بین رفته ...
من هنوز شب ها خواب میبینم...
اما بین کوچه های تهران...بین کوچه های عریض و طویل بالای شهرش خودم را میبینم ....
می بینم که از لا به لای جنازه ها رد می شوم ....
خون میبینم و عادی رد می شوم .......
و این است روزگار کسی که از تو دور افتاده .........
این انصاف نیست که به یک باره رهایم کنی...
که در کربلا را اینطور محکم توی صورتم ببندی......
که من اینطور عاجزانه پشت در بنشینم و التماست کنم .......
که من اینطور ملتمسانه به تصویر زنده ی حرم خیره باشم و ندانم که الان دقیقا با این همه دوری چه باید کرد !!....
به یکباره همه ی زندگی یک نفر را نمیگیرند ....
به یکباره بی پناه و بی کس نمیکنند ح س ی ن .......
نظم و ترتیبیندارند...
گاهی تنگ .. گاهی عریض...
تاریک است و کمتر چراغی دارد ...کسی هم نیست....
اما هیچ وقت دلگیر نبوده و نیست ... هیچ وقت ترسناک نبوده و نیست...
هر چه نزدیک تر میشوی، کم و بیش آدم های بیشتری میبینی ... صداها و لهجه هایشان، انگار که تداعی کننده ی آنجاست ... هر کجا که این لهجه به گوش
میخورد، خیال میکنی آنجایی...
در آن کوچه ها حس غربت هیچوقت به سراغت نمی آید....
کوچه هایش را که قدم می زنی، با "او" قدم می زنی...
نمیگویم او را "حس" میکنی....
میگویم او هست و به وضوح او را می بینی....
آن کوچه ها انقدر رویایی است که الان که مینویسم نمیدانم من واقعا روزی در آن ها قدم زدم یا همه ی آنها خیالی و خوابی و آرزویی بوده ....
نمی دانم آن من بودم که از ته کوچه ها می گشتم تا ببینمت یا خیال خلاقم آن ها را ساخته ....
نمی دانم واقعا چند روزی از عمرم را انقدر خوشبخت بودم یا تمامش خوابی بیش نبوده ...
گاهی که دیدنت دیر می شد، من خواب آن جا را میدیدم ...
قدم می زدم و نفس میکشیدم هوای شهرت را ...
خوب یادم است که فرش هایت را دست می کشیدم تا مطمئن باشم ...
آن خواب هایم هم از بین رفته ...
من هنوز شب ها خواب میبینم...
اما بین کوچه های تهران...بین کوچه های عریض و طویل بالای شهرش خودم را میبینم ....
می بینم که از لا به لای جنازه ها رد می شوم ....
خون میبینم و عادی رد می شوم .......
و این است روزگار کسی که از تو دور افتاده .........
این انصاف نیست که به یک باره رهایم کنی...
که در کربلا را اینطور محکم توی صورتم ببندی......
که من اینطور عاجزانه پشت در بنشینم و التماست کنم .......
که من اینطور ملتمسانه به تصویر زنده ی حرم خیره باشم و ندانم که الان دقیقا با این همه دوری چه باید کرد !!....
به یکباره همه ی زندگی یک نفر را نمیگیرند ....
به یکباره بی پناه و بی کس نمیکنند ح س ی ن .......
۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۸