ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی اش...
لیله الرغائب،
دعای کمیل که تمام شد ؛
شروع کردم به قدمزدن کنار حوض صحن جمهوری ...
هوا سوز سردی داشت ...
کم کم وقت رفتن بود ...
دیروقت بود و باید برمیگشتم ...
صدای صابر خراسانی از بلندگوها پخش شد ...
داشت القاب پدر را میخواند ...
همان القابی که از نجف تا کربلا ،
بار ها و بارها از افراد مختلف شنیدمش :
"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة
سلطان الاولیاء ،
سخن گذار منبر سلونی،
سرور مطلّبی،
ابن عمّ نبی،
درّهل أتی،
مِهر برج انّما،
شهسوار لافتی ،
پیشوای انبیاء،
عروة الوثقی،
کلمة الحسنی،
سیّد الاوصیاء،
عماد الاصفیاء،
رکن الاولیاء،
آیه الله العظمی،
خیر المومنین،
امام المتقین،
اول العابدین،
ازهد الزاهدین،
زین الموحدین،
حبل الله المتین ،
لنگر آسمان و زمین،
وجه الله،
عین الله،
نورالله،
سِر الله،
اذن الله،
روح الله،
باب الله،
سیف الله،
عبدالله،
اسد الله الغالب؛؛؛
آقا جآنم علی بن ابی طالب ...."
جلوی در صحن،زمین نشستم ...
باران نجف در ذهنم نقش بست ....
در حرم امن و کوچکپدر ،
معجزه موج میزند .....
دلم برای آرامش آنجا ضعف رفت ....
به من اگر بود ،
هر شبم را جلوی ایوانطلا،
با جمعیت ِ "حــــــــیدرگویان" سر میکردم ...
به من اگر بود ،
زیر ایوان ،
خودم را به خیسی باران میسپردم ...
به من اگر بود،
پایین چادرم را دوباره پهن میکردم روی زمین تا آن کودک بنشیند و معجزه را دوباره و صدباره و هزارباره میدیدم . . . .
اصلا به من اگر بود،
چادرم را میکردم فرش ِ تک تک کودکانی که زائرت میشوند ....
نشدنی ترین آرزو را آن شب ،
من داشتم...
اما در لیله الرغائبی که شب جمعه هم بود،
آسمان مشهد شاید پادرمیانی کرد برایم...
تا خود ِ امام مهربانی ها،دوباره راهم بیندازد ...
سینه ی من پُر از حــــــــــــــرف است از علی ...
از گوشه گوشه نگــآه ِ عـــلی ....
ابهتش دهانم را دوخته . . .
از کعبه باید پرسید ...
از کعبه ....