مرهم ِ قلبم...
قبرت از دور،دست تکان داد . . .
هیچ وقت انقدر تنها و خلوت ندیده بودمت ....
هیچ وقت انقدر راحت سرم را روی قبرت نگذاشته بودم ...
قبرت،همیشه سایه است ...
همیشه سایه ی سری عمو .....
همیشه ...
برادر ِ بابایی ....
برادر ِ شهید ِ بابایی ....
اما راستش
سایه ات به پای سایه ی بابا نمی رسد .....
بابا بزرگ من
اگر لحظه ای سایه اش کم رنگ شود،
من
حتی فرصت نمیکنم صبر کنم تا عزرائیل زحمتم را بکشد .....
روحم قالب تهی می کند ....
خوب می دانی که دارم از چه چیزی حرف می زنم ....
خوب می دانی که اشاره ام به کجاست ....
تولد بابای من
باید تا صد سال آینده همینطور تکرار شود . . .
این یک "باید" است و هیچ تبصره و تخصیصی هم نباید بخورد.....
پدر بزرگ من
تمآم زندگی ِ من است .......
تاب ِ بدون ِ او نفس کشیدن را ندارم .....
تولدت مبارک بابا ...
برکت ِ نفس هایت
تا آخر عمرم،
بماند برایم الهی .....
نفس گرمت ؛
در مسجد همیشه طنین انداز باشد ...
و پشت این دختر ِ از همه جا درمانده ات؛
به بودنت ؛
همیشه محکم باشد ....
تکیه گاه ِ من ...
پناه ِ بی پناهی هایم ....
شهید ِ زنده ی من .....
+چادرم را از بابا دارم ....
تنها کسی که حاضر به کربلا بردن من شد ،با آن همه درد سری که من همیشه میسازم،بابا بود ...
طرز فکرم را بابا شکل داد ....
و اگر انقدر راحت ، از اسم ح س ی ن ،
دلم می لرزد،
تمامش کار باباست ....
بابا اگر نبود ،
شاید حتی آبریزانی هم نبود ...!