علی اکبر من....
جلوی در خانه که رسیدم،
بابا داشت میرفت مسجد ....
تا دیدمش،
تا بهش رسیدم،
تازه فهمیدم میتوانم برای حال ِ نزارم گریه کنم....
تازه یادم افتاد چیزی هست به نام اشک که گاهی می آید تا خفه نشوی زیر بار غصه ....
همانجا وسط خیابان
سرم را گذاشت روی سینه اش .....
چقدر سینه اش محکم است ......
درست است که جوانی من نابود شده ....
اما بابا
هنوز جوان ِ جوان است ......
هنوز سرزنده ....
هر صبح بعد نماز از مسجد با رفقایش برنامه ی کوه دارد و
وقتی تازه من بیدار میشوم با یک عالم سبزی کوهی برمیگردد و لهجه ی کردی میگیرد و من با خودم فکر میکنم که فقط دوست دارم برای "یک" ثانیه از عمرم را مثل او باشم ........
که خدا رویم حساب باز کند ......
که خانواده ام بهم افتخار کنند ....
که جز خدا
حرف کسی برایم مهم نباشد ....
که پول داشته باشم ... زیاد!اما تمامش دست این و آن باشد برای باز کردن گره هایشان و من حتی نتوانم کربلا را هوایی بروم!!!!
اما من ِ پیر
باز هم خوش بختم که پدربزرگ جوانی مثل او دارم ...
که حداقل می توانم هرروز ببینمش ...
به صوت قرآنش گوش کنم...
بغلم کند ... مثل بچگی هایم....
هر کجا میرود دنبالش بدوم ....
دستم را وصل کنم به گوشه ی کت او ....
آن وقت هیچ زمان گم نخواهم شد .........
ه ی چ وقت ...