اِنّی اُحِبُّ هر چه که دارد هوای تو...شرمنده ام قدم نزدم جای پای تو...
به حکم دلتنگی عمیق و زخم های دل ِ پی در پی ،
درست روز شهادتش،
نامه ای دادم دست رفیقی امین ...
تا بنشیند همانجایی که من آخرین بار به سجده رفته بودم ....
و بخواند در گوش ِ آب های طلائیه ....
مخاطب نامه ام را پیدا نمیکردم ...
اولش خواستم با آب ها سخن بگویم و آن کسی که میخواهم بشنود هم بشنود!
اما ترسیدم!
ترسیدم بهانه داده باشم دستش !!
پس مخاطبم را کردم همانی که باید ...!
نوشتم ... نوشتم آنقدر که تمام نمی شد ....
نوشتم و گذاشتم اشک هایم کاغذ را خیس کنند ....
نوشتم و دستم میلرزید ....
نوشتم به آرزوی این که هــــمت رحمی کند بر دلم ......
رحمی کند بر ابن صبر ِ لبریز شده ...
نوشتم با حسرت این که روی حرف هایم،
جای اشک؛
باران طلائیه بود که باید میبارید ....
نوشتم و احساس کردم این ؛
آخــــــــــــــرین راه است ...
حس کردم به آخرین ریسمان چنگ انداختم !
همیشه آخرین امیدها،
محکم ترین اند ...
به رفیقم تاکید کرده بودم بــلند بخواند ...
بلند بخواند تا همت گوش کند ....
از آنجا زنگ زد ...
میگفت روی حرف هایم باران آمده ...
میگفت همت؛
شنیده . . . . .
گریه میکرد...
قطع و وصل میشد صدایش اما از فاطمه گفتن های گریه آلودش میفهمیدم که زیر باران نشسته ...!
خواستم بهش بگویم که اگر تحمل دوری را نداری از زیر باران فرار کن !
خواستم بگویم اگر از دلتنگی میترسی،
به زیر سقفی پناه ببر که هر قطره ی باران ِ آن جا بعدا برای دلت دردسری است ....
اما نگفتم تا که حس ِ زندگی ِ باران ِ آنجا را با یادآوری جدایی ،
زهرش نکنم !!!
نگفتم تا او هم مثل من در لیست ِ بهترین خاطراتش،
یک "باران طلائیه" داشته باشد ...!
اما میدانی برادرم ....
حال من ؛
حال غریبی است ....
انگار که سر سه راهی شهادتت ،
رو به رویت ایستاده باشم....حرف هایم را شنیده باشی ...
دردهای ریز و درشت دلم را گوش کرده باشی ...
با یک لبخند بارانی ات ،
تمامش را شسته باشی .... بُرده باشی ...