آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

به حکم دلتنگی عمیق و زخم های دل ِ پی در پی ،
درست روز شهادتش،
نامه ای دادم دست رفیقی امین ...


تا بنشیند همانجایی که من آخرین بار به سجده رفته بودم ....
و بخواند در گوش ِ آب های طلائیه ....


مخاطب نامه ام را پیدا نمیکردم ...
اولش خواستم با آب ها سخن بگویم و آن کسی که میخواهم بشنود هم بشنود!
اما ترسیدم!
ترسیدم بهانه داده باشم دستش !!
پس مخاطبم را کردم همانی که باید ...!


نوشتم ... نوشتم آنقدر که تمام نمی شد ....
نوشتم و گذاشتم اشک هایم کاغذ را خیس کنند ....
نوشتم و دستم میلرزید ....
نوشتم به آرزوی این که هــــمت رحمی کند بر دلم ......
رحمی کند بر ابن صبر ِ لبریز شده ...
نوشتم با حسرت این که روی حرف هایم،
جای اشک؛

باران طلائیه بود که باید میبارید ....
نوشتم و احساس کردم این ؛
آخــــــــــــــرین راه است ...
حس کردم به آخرین ریسمان چنگ انداختم !
همیشه آخرین امیدها،
محکم ترین اند ...

به رفیقم تاکید کرده بودم بــلند بخواند ...
بلند بخواند تا همت گوش کند ....


از آنجا زنگ زد ...
میگفت روی حرف هایم باران آمده .‌‌‌‌..

میگفت همت؛
شنیده . . . . .

گریه میکرد...
قطع و وصل میشد صدایش اما از فاطمه گفتن های گریه آلودش میفهمیدم که زیر باران نشسته ...!
خواستم بهش بگویم که اگر تحمل دوری را نداری از زیر باران فرار کن !
خواستم بگویم اگر از دلتنگی میترسی،
به زیر سقفی پناه ببر که هر قطره ی باران ِ آن جا بعدا برای دلت دردسری است ....
اما نگفتم تا که حس ِ زندگی ِ باران ِ آنجا را با یادآوری جدایی ،
زهرش نکنم !!!


نگفتم تا او هم مثل من در لیست ِ بهترین خاطراتش،
یک "باران طلائیه" داشته باشد ...!

اما میدانی برادرم ....
حال من ؛
حال غریبی است ....
انگار که سر سه راهی شهادتت ،
رو به رویت ایستاده باشم....حرف هایم را شنیده باشی ...
دردهای ریز و درشت دلم را گوش کرده باشی ...
با یک لبخند بارانی ات ،
تمامش را شسته باشی .... بُرده باشی ...

۹۶/۱۲/۲۰
عاکف...

نظرات  (۵)

اما اونجایی که میرسی و میفهمی ازت بریده درد بدیه، اونجایی که میبینی شاید اخرین باری بوده که تونستی یه دل سیر باهاش حرف بزنی درد بدیه، اونجایی که میفهمی سیم اتصالت پاره شده درد داره؛ من سیم اتصالم پاره شده،دلم تنگه،اما انگار دیگه نمی‌خواد، دیگه بریده ازم؛ حالا باید فقط با خاطره‌هاش سر کنم، خاطره‌های سه راهیه شهادت کشنده است، خودش عین ارامشه اما خاطره‌هاش،امان از خاطره هاش...
پاسخ:
همت از کسی نمیبره ...
هیچ وقت نمی بره .....
مگر این که ما ازش ناامید بشیم ...

همین که دلت تنگه یعنی سیم اتصالت وصله !

امان از خاطره هاش...
امـــآن !....
۲۱ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۲۷ رفیق امین :)
باران طلائیه
از بهترین خاطرات من نشد!
که خود بهترین خاطره ی من باران طلائیه است!
بارانش مستقیم از خود خود بهشت است...
من مطمئنم همت هر کسی را که دوست داشته باشد بهش باران سه راهی شهادتش را هدیه میدهد...




ممنون که حرفاتو دادی به من که برات برسونم....
من با حرفات اونجا زندگی کردم!
چندین بار خوندمش...با صدای بلند ... جلوتر از سه راهی شهادت!
کنار سیم خاردارا!کنار اون پرچمی که عکسشو برام فرستادی!
انجام شد :) مو به مو !
تازه من کسی هم پیشم نبود!تک و تنها !

و ممنون که نگفتی از زیر بارون فرار کنم !
و مدیونت میشم اگر الان کمکم کنی و بگی الان با این دلتنگی باید چکار کنم!
دلم میخواد طومار طومار از اونجا بنویسم!در موردش حرف بزنم!
راستش دلم میخواد برگردم. . .
پاسخ:
من مطمئنم تمام بارونای طلائیه علتی داره و حکمتی ... در کنار محبتی که باهاشه !


خوبه آدرسو خوب فهمیدی :)

ولی من اونجا تنها نبودم ! :)

من ممنونم ازت ! که لطف کردی و قبول کردی ....
میتونستی از وقت ارزشمندت اونجا برای خودت استفاده کنی جای این که خرج حرفای من کنی ...!


والا من خودمم مدیون هر کسی میشم که یه راهکاری بده ...
ولی من برات دعا میکنم !
که مثل من طولانی نشه دلتنگیت !...

منم دلم میخواد راجبش حرف بزنم ...
خیلی هم میخواد ....

تو الان دلت میخواد برگردی اونجا...من اونجا بودم دلم نمی خواست برگردم اینجا !!!
سعی کن هوای اونجا که توی سرت افتاده
زود از سرت نپره...
جدی میگم اینو....
فضای اونجا که از یادت بره اتفاقای خوبی نمیفته !..
اگه نبریده پس چرا دوساله به هر دری می‌ز‌نم نمیشه که برم؟من ازش ناامید نشدم اون انگار دستمو ول کرده، پارسال حتی باورم نمی‌شد که نشه،باورم‌ نمی‌شد که اینکار رو باهام بکنه،حتی تا روز آخر هم‌ منتظر معجزه بودم‌ اما نشد، میفهمی درد پس زده شدن رو؟ حس آدمی رو دارم که پس زده شده.
حرف ادم دلتنگ رو فقط دلتنگ می‌فهمه:)
پاسخ:
چه عصبانی :))))

شما به حکمت و مصلحت که اکثرا هم ما ازش بی خبریم اعتقاد دارید ؟؟
من دارم :)
خیلی هم دارم !

این که خودم 4 ساله با دل تنگ، پشت در های طلائیه موندم رو هم مرتبط با همون حکمتی میدونم که ازش بی خبرم !
باز هم شما هرجور صلاح میدونید :)
عصبانی نبودم اصلا فقط یه خرده ناراحتم،همین:)
ببخشید اگه بد نوشتم:)
اره اعتقاد دارم، ولی حس میکنم درد نرفتنم رو هم‌ میدونم، ناراحتیش از خودم رو حس میکنم، اما نمیتونم خیلی بهش حق بدم،این دفعه رو باید اون به من‌ حق میداد...
انشالا که شما هم به زودی طلبیده بشید:) 
ببخشید بابت پرحرفیم:)
یاعلی
پاسخ:
نه خواهش میکنم من کاملا درک میکنم :)

همون دیگه...آدم خودش میدونه منشا نرفتنش توی خودشه .. :(

ممنونم !شما هم همینطور ؛)
نه بابا من از صحبت لذت میبرم :))

در امان خدا 
۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۵۸ رفیق امین :)
خواهش میکنم عزیزم من وظیفه ی رفاقتیمو انجام دادم :)
تازه کلی با حرفات بهم خوش گذشت!کی میتونه انقدر قشنگ بنویسخ مثل تو آخه؟؟؟

عه واقعا؟خب از دست دادی خلوت طلائیه رو 😁


پاسخ:
راست میگی اگه بخوام از جنبه ی رفاقتی نگاه کنم وظیفه بوده :))
ولی خب بابت وظیفه شناسی هم باید تشکر کرد !اونم وقتی هیچ کس حتی نمیدونه وظیفه رو چجوری مینویسن!!!
این که باعث شدی دلم آروم بگیره یه دنیاست برام !

نه خب دو نفری هم میشه خلوت تشکیل داد!خلوت که لزوما یک نفره نیست !هست؟