آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

این پست،برای عـــآطفه !!!!

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

سینه ی دنـــــــــیا ز خوبی ها تهــــــــــــــــــــــــــی ست !!!

ترجیح می دهم سرم را از بحث دو تا فروشنده که سومی ِ آن ها را کلانتری گرفته بود بیرون بکشم و چشمم را ببندم تا حداقل فقط گوشم درگیر انواع بدبختی ِ مردم باشد !!!!!
انواع و اقسام صدا از گوشم رد می شود و فکر شلوغم می رود پیش حرف ِ ستاره.....



"جهادی یعنی خــــــــودسازی!!!"


یک بسم الله گفتم و خودم را غرق کردم در مشکلات روستایی ها....
انقدررررر غرق که حالا حس می کنم شُوکی به قلبم وارد شده که خیلی بیشتر از قبل درد می کند......!!!!
من هنوز وارد محیط ِ اردوی جهادی نشدم اما خبر دارم.....
شاید اگر مهران مدیری بودم این قسمت را میکردم یک طنز تلخ و گوشی را در گوشم چپ و راست میکردم و با یک سر ِ کج و پوزخندی مبهم می گفتم
"دیدم که میگم.......!!!!"
و بعد صدای خنده ی شما در صدای کف زدنتان گم می شد ......!!!!
اما حالا که مهران مدیری نیستم می خواهم این را در لباس روضه فرو کنم (!!!!) و بگویم برایتان ........


عاطفه .....
عاطفه ی حالا ۱۷ ساله.......
که از من خواستند قصه ی زندگی اش را برای نشریه ی جهادی،به جانسوز ترین شکل ممکن بنویسم تا بلکه مسئولین ِ بی غیرتمان تکانی خوردند ......!!!!
از همان روز هایی که فقط و فقط می توانست مادرش را از بوی شیر ِ سینه اش پیدا کند ،
زیر ِ کتک های سنگین پدر ِ معتادش، خودش را و تمام هویتش را گــــُــم کرد ..... 
از همان روزهای نوزادی انقدر از پدرش نوش جان کرد که اختلالات مغزی دامنگیرش شد .....
تازه راه افتاده بود و اختلالات عصبی ، نمیگذاشت زندگی را عادی  طی کند .....
پس پرخاشگری ، تنها واکنشی بود که مغزش فرمان میداد .... !!!!
گویا پدرش نتوانست پرخاشگری او را تحمل کند و سال های سال،
بدون دیدن ذره ای نور،با پاهای بسته شده به دیوار در انباری خانه ن ف س کشید .....!!!

تا سال ۹۲....
که جهادیون مقرب ِ بهشتی آمدند تا روستای شهداد را آباد کنند ....!!
و روزهای آخر،کشف ِ ویرانی ِ خانه ی او توسط سفیران صلح جهادی،
هر چه را که تا آن روز آباد کرده بودند؛
خــــــــــــــــــــرابه کرد ...... 
چقدررر دویدند تا به بهزیستی انتقالش دادند ....
متاسفم و خجالت زده....
از این که باید بگویم بهزیستی،
عاطفه را پَس فرستاد برای ادامه ی میزبانی های پدرش..........

حالا ، روز ِ دخــــتر از همه بیشتر ،

برای تو مبارک ..... !

تویی که دخترانگی را هیچ وقت لمس نکردی .....


و این ... شاید گوشه ای باشد از زندگی ِ دورافتاده هایی که حتی از وجودشان خبر نداریم.....
.
.
پسر ِ ۱۳ ساله ای که خاله داشت از ماجرای ضبحش در نمیدانم کجا میگفت ......
غمش ســــــــــــــــــــــــــرآســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر ِ خانه ی دلم را گرفته.........
دقیقه ای نیست که چهره ی معصوم و وحشت زده اش جلوی چشمم نیاید .............
.
آن دوقلوهای یک ساله و برادر ۳ ساله یشان که روز را با یک نان به شب می رسانند و اگر امداد نرسیده بود از گشنگی ،
جآن ِ بی جآنشان از کف می رفت . . . . . 


سه تا مسئله ای که برای درگیر کردن ِ یک ذهن ِ سالم کافی ست .....!!!


چه برسد به ذهن ِ منی که صبح،با صدای بمبی که کنار گوشم در خواب منفجر شد بیدار شدم. . . .  . .!!!!!!!!!

(شاید عجیب باشد که بدانید من در خواب هایم هم در زندگی کردن دست و پا می زنم !!!!!!!!)

حالا که دارم فکر می کنم می بینم ویـــــــرانه ی مــــــــــن ،

انقدر وضعش خـــراب شده که به یک جهــــــآدگــــــــــــــــــر ِ عظیمـــ نیاز دارد ..... !

یک گروه ِ 100 نفره هم بیایند نمی توانند زلزله ای که درونم را فروریخته شناسایی کنند .... !

چه برسد به آبادی اش ..... !!!!!!


دعآ کنید ....
نه برای من ....
برای آن هایی که قرار است به زودی مهمان روستایشان باشم...
و روستایشان ماجرایی دارد ع ج ی ب ....!!!
شاید بعدا گفتم ... !
اما شما فعلا دعآ کنید....
که بتوانیم کاری کنیم برای نجاتشان ....!!
همین ....!!

پ.ن:
این نوشته ی سرشار از انرژی (!!!!!) در متروی مزخرف نوشته شد :|


بی ربط نوشت :
یادتان می آید یک بار در این جا ،
راجع به این شعر گفتم .... ؟؟؟

"ماه میگوید ح س ی ن ....!!!"


گفته بودم که آن مداحی که در حرم این شعر را خواند اصلا نمی شناسم و صدایش را گم کردم .....!!
امروز در یک همایشی پیدایش کردم .....!!!!
دقایق آخر همان شعر را خواند ....!!!
و بهترین خبر امروزم این بود که
مداح کاروان ما ؛
خــــــــود ِ اوست .....!!!!!

:))

۹۵/۰۵/۱۲
عاکف...