سلیمانا!از این خرمن فقط یک خوشه می خواهم! ز گوشه گوشه ی دنیا فقط شش گـــوشه می خواهم.....!
امروز رفتم سراغ دفتر ِ سفر ِ کربلاء ...
همان دفتری که در تک تک لحظات پُرش کردم!!
چشمم یک قسمتش را عجیب گرفت :
صدای نفس هایم بهت می رسد و
عطر سیب ِ تو به من .... !
و این یعنی زندگــــــــــی .... !
و این یعنی بهشــــــــــت ... !
نفس می کشمت ....
لای این همه چــادر مشکی!!
حست می کنم اینجا ....
وای بر من .... !
که هنوز هم باور نمی کنم دو قدم کمتر فاصله دارم با تو .... !
حق بده .... !
هر چه زیر قبه را نگاه می کنم ؛
چشم هایم راضی به دل کندن نمی شوند .... !
مرا به تکیه دادن به دیوار های حرمت در دوقدمی شش گوشه عادت داده ای ....
می ترسم .... !
می ترسم و می ترسم .... !
می ترسم .... !
از لحظه ی وداع می ترسم ....!
می ترسم زندگی دور از تو بر من سخـــــــت بگیرد .... !
می ترسم دیوانه شوم
دور از تو .... !
3شنبه....
5:30صبح....
زیر شش گوشه....
عآکف....
.
دیدی ح س ی ن .... ؟!؟
دیدی من الکی نمی ترسیدم ..... ؟!؟
تو قول دادی به من در سطر های بعدی دفتر .... !
قـــــــول دادی .... !