آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

رفیق ِ روز ِ تنهـ ــایی ...

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ب.ظ

خوابِ خواب بودم ...
از دیدن اسمش‌روی موبایلم ،
احساس کردم اگر بی‌جواب بگذارمش ناراحت می شود ..
جواب دادم ... با همان صدای گرفته ‌...

اما او،
صدایش باز تر از همیشه بود ...
حالش خوب بود ‌‌‌....
گله از بی‌ وفایی من داشت و صد البته حق هم داشت ...
فاصله گرفته بودم تا خودم را بازسازی کنم ....
اما به محض شنیدن صدایش
فهمیدم در همین مدت کوتاه
جایش چقدر یک دفعه ای کمرنگ شده بود ...

گفتم "جانم؟"
گفت "هیچی میخواستم صداتو بشنوم"...
مثل همان وقت ها
زنگ زده بود حالم را بپرسد...

(این رفتارش را عاشقانه دوست دارم ...بی هیچ دلیلی

فقط میخواهد به ساده ترین شکل ممکن بگوید که یادم است ....)

یادم رفته بود که تنها گره ای که ما دو تا را از این به بعد وصل میکند،علقه ی رفاقتمان است که انقدر عمیق شده ‌....
یادم رفته بود که دیگر استرس‌ از روی شانه هایمان بلند شده و هر چه هست،چیزی‌جز آرامش رفاقت نیست ....
حالا هم میتوانم ساعت ها با او حرف بزنم اما از هر دری جز ناراحتی ....
ماه ها همپا شدن ِ ما
جوری گرهمان زد به هم
که فکر میکنم باز کردنش‌ کار من هیچ وقت نباشد ....

+من
آنگوشه را
(همان گوشه ای که رفته بودم‌تنهایی زار بزنم اما تو ناگهانی سر رسیدی!)
هیچ وقت فراموش نمیکنم ......

++دستم را گرفته بود در دستش و میخواست چیزی بگوید ‌...
زل زده بود به چشم هایم‌ و حالا من این نگاه ها را خوب میشناسم‌....
حالا خوب میدانم نباید بگذارم بعضی حرف ها را بزنی ....
بگذار بعضی چیز ها که هر دو میدانیم‌ ،
در چشم هایمان بمانند و هیچ وقت به زبانمان راه نیابند ...

۹۶/۰۳/۲۲
عاکف...