در سرم وحشت فردا و پُر از دیروزم ...
بچه که بودم،
مامان بزرگم برام قصه می گفت ..
قصه ی بزرگ شدن خودم ...
توی قصه هاش می بردمش مشهد...
براش می رفتم خرید ...
با ریحانه می رفتیم پارک و قدم می زدیم ....
یادمه توی قصه هاش،
همیشه هوای همدیگرو داشتیم ...
دیشب هم مامان بزرگم داشت برای سارا از این قصه ها می گفت ...
داستان هاش اصلا عوض نشده بود ....
من اون کنار دراز کشیده بودم و داشتم به قصه هاش گوش میکردم ...
دلم خواست باز هم سرمو بذارم روی پاهاش تا برام قصه بگه از آینده های دور و من فکر کنم که این آینده ی دور، هیچ وقت نمیاد !!!!
هیچ وقت برام نزدیک نبود بزرگ شدن !...
هیچ وقت فکر نمیکردم روزهایی رو که توی زندگی دیگران دیدم ،
یک روز باید همه رو خودم تجربه کنم !!
همه ی تصورم از دانشگاه ،
اردوهاش بود و از عروسی،
لباس عروسش!!
از رانندگی،فقط ویراژ دادن بین خیابونا رو میدونستم و از مستقل شدن،
فقط آزادی رو میفهمیدم!!!!!
آغوش دنیا رو برای خودم خیلی باز می دیدم و فکر می کردم وقتی بزرگ بشم،
برج برج،خوشبختی می سازم !!!
الان هم خیلی خوشبختم ...
اما نه رویایی ...!!
البته برای رویایی زندگی کردن دیر نشده ...
خودم میدونم :)
.
.
+همینجوری بی مقدمه :
دلم برات تنگ شده ...
دیشب ،
خوابتو دیدم ....!
این روزها،
باید بودی ...
حداقل "این روزها" ،
باید کنارم بودی .......