آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

جهـــــآدی نامه-3

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ب.ظ

جنس نگاهش فرق داشت ....

انقدر که من هم فرقش را با دیگر نگاه ها فهمیدم ....

عادت کرده بودم به دیدنش کنار رودخانه ...

با صدای رودخانه ....

حال و هوایش

سخت دلم را برده بود . . .

چنان خواهرانه دل به او بسته بودم

که روز آخر

حس کردم از جدایی او

دنیا به آخر می رسد ....

خسته بودم از سفرهای پی در پی ....
جدایی از او
خسته تـ ـــــرم کرد .......

دلم گرفت از دیدن اشک هایش...

با رفتن ما

آن ها می ماندند و روستای تاریکشان . . .

روستای مُرده ی آن ها

دو سالی بود که بر اثر دعواهای قبیله ای

خالی شده بود . . .

نگرانی و دلهره

باعث میشد دلم بخواهد با خودم از روستا ببرمش ....

اما او مــــــــــــــــــرد تر از این حرف ها بود که خانواده اش را رها کند . . .

غیرت یک پسر بچه ی روستایی
دیدنش برای هر فردی قشنگ است ...

حالا من هر کجا زیارت می روم

او در صــــــــــــــــــــــــدر دعاهایم است ...

خوشبختی اش از آرزوهای بزرگم . . .

همیشه آینده اش را درخشان تر از هر کسی تصور میکنم . . .

تمام عشقم به این است که روزی

خودم راه بیفتم سمت روستایشان ....

ورودی روستا

ببینمش که برای خودش مـــــــــــــــــــــــــــــــــردی شده .....

زندگی تشکیل داده . . .

و روستایش را آباد کرده . . .


و این را برای دل خودم میخواهم که . . .

که ببینم هنوز آن وان یکاد را نگه داشته تا من برگردم کنارش . . .

خیلی هولناک است اگر فراموشم کند . . .

اما جابر . . .

توی روستا

"برادر" من بود ....


محآل ممکن است

فراموشم کند . . .

من می دانم سر قرار هایمان

هــر شب می آید زیر سقف آسمان .....

کهکشانی را که روی آسمان ِ صاف ِ روستا نشانش دادم پیدا می کند

و هر حرفی با من دارد

به خدا می گوید . . . .

جابر

مرد بزرگی می شود .... !!

من این قول را از "ح س ی ن" گرفتم ....

تا خودش زیر بال و پرش را بگیرد ....

حواسش به مرد شدن او باشد .....

و عاقبتش را ختم به خیر ترین ها کند .... !!!

.

.

الهی که

"ح س ی ن"

دستش همیشه در دستت .......

از عـــــــــــــــــــــــــــــــــــمق وجودمــ

هر روز

به "ح س ی ن"

می سپارمت . . .

۹۵/۱۱/۱۵
عاکف...