بیست !
بچگی تر ها (!!!)
شب ها موقع خواب باید دستش را به من می داد ....!
بچگی ها
روی پایش می خوابیدم ...
خوب به یاد دارم ...
انقدر نگاهش می کردم تا خوابم میبرد ...
مثل همه ی بچه ها!
از همان بچگی،
بودنش موقع خواب؛
آرامش بود...
تا نمی آمد،نمیخوابیدم ...
بد عادتم کرده ای دیگر ....
حالا که مثلا کمی بزرگ شده ام،
شب ها تا ساعت هـــــــــا بیدارم ...!
انگار که هنوز عادت نکرده ام بدون دستت بخوابم ...
می دانی ....
زندگی آن موقع ها خیلی بهتر بود ....
اندازه ی همان روزها
بهت احتیاج دارم ...
بیشتر...خیلی بیشتر ....
من میترسم از این دنیا ...
گیر افتاده ام ...
میگفت ۲۰ سالگی ؛
نقطه ی صفر است ....
هر چه فاصله میگیری ،
زندگیروی بدتری از خودش را به رخ میکشد ....
نمیدانم از فردا به بعد را باید چطور زندگی کنم ...
چطور زندگی کنم تا وقتی روزهای نفس کشیدنم را میتکانم،
حسرت؛
دلم را پُر نکند ....
راستش را بخواهید،
هنوز به بیست نرسیده
حسرت است که از سر و رویم بالا میرود ....
میدانم که ۲۰ سآل ،
کم نیست برای "آدم" شدن ...
برای وقت هدر ندادن ....
اما
دوست دارم طور دیگری با دلم تا کنم ....
طوری که خدا را خوش بیاید . . .
او راست می گفت ...
20 سالگی ؛
نقطه ی صفر است .... !
+تولد امسال
فرق ِ دیگری دارد با سال های دیگر ...
نه ... ؟؟؟