امن و امان !
یکی از مستخدمین دانشکده ،
آقای حدودا ۴۰ ساله ای است با قد و قامت معمولی و لاغر ...
همیشه لباس های مخصوص کارکنان دانشگاه را به تن دارد ...
نه تنها من ؛
که کل دانشکده شیفته ی او هستند ...
برگه های بزرگ امتحان که پخش می شود ،
مدتی از امتحان که گذشت او با مُهرش وارد می شود ....
بالای برگه را مهر می زند و یک خسته نباشید می گوید و می رود نفر بعدی ...
مضحک است اما مواقع امتحان همیشه چشم انتظار او هستم ...
بیاید و یک خسته نباشید بگوید و برود ...
آن روز زود بیدار شدم....هر کاری کردم خوابم نبرد دوباره ....
هوا هنوز تاریک بود ...
راه افتادم سمت دانشگاه ...
خیابان ها تاریک و خلوت...انگار نه انگار که این تهران باشد...!
دانشگاه جنگلی ما خالی ِ خالی و فقط آثار کمی از برف های دیروز مانده بود و همان هم یخ زده بود ....
خوف کردم از این همه تاریکی و درخت...
بالاخره ساختمان دانشکده از لابه لای درخت ها سر برآورد ...
وارد شدم ،
حقوق را هیچ وقت اینطور بدون اهالی اش ندیده بودم...
به راستی که حقوق بدون بعضی اهالی اش ،
غیر قابل تحمل و بدون یک سری دیگر لذت بخش ترین مکان دنیاست ...
دکمه ی آسانسور را زدم که همان مرد رئوف دانشکده با من سر رسید ...
وارد آسانسور که شدیم دلم خواست که با او صحبت کنم ... با صدایی گرفته و غمبار و بی حال و لبخندی کمرنگ :
_خوبید شما ؟
جوابم را با صدایی بلند و رسا داد ...
با همان لهجه ی غلیظ شمالی دوست داشتنی اش ... دست گذاشت روی سینه اش و گفت :
+الحمدلله ...
همه چیز امن و امان ...
با خودم تکرار کردم ...
امن و امان ...
کاش آسانسور انقدر زود نرسیده بود
تا ازش می پرسیدم چطور در این روزهای سیاه به امنیت و امان رسیده ....
به حالش غبطه خوردم ... خیلی بیشتر از غبطه ای که به حال آن استاد می خوردم ...
دلم خواست یک روزی از این روزها ،
وقتی هر رفیقی یا هر کدام از شما حالم را می پرسد
از ته دلم ، صادقانه ،
بگویم امن و امان . . .
فعلا نمیتوانم بگویم...
اما قولش را داده ام...که اگر عمری بود و مجالی ،امن و امانم را پیدا کنم...
و اگر عمری نبود هم ،
میگویند خدا به نیت ها و مقاصد کار دارد و نه اعمال ِ به نتیجه رسیده ....
+التماس دعا ...
محتاجاً شدیدا....