اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبَّ الْعالَمینَ عَلی کُلِّ حالٍ ....
جمعه, ۸ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ
حرم ،
عجیب و غریب خلوت بود ...
صف ضریح را نگاه کردم ...
زیاد نبود ...
گفت بریم؟؟
گفتم بریم ....
تا وارد صف شدیم ،
ده نفر پشت سرمان به یکباره آمدند ..
همان توهم ِ نفس تنگی ِ من سراغم آمد!!
همین که فهمیدم راه پس و پیش ندارم نفسم گرفت !!!
در حالی که صف اصلا فشرده نبود !!فقط ساکن بود و همه ایستاده بودند !!!
با تمام توانم جمعیت را کنار زدم و از صف بیرون برگشتم!
صدای لهجه های عرب در گوشم میپیچید و یحتمل داشتند میگفتند "داری چیکار میکنی؟؟؟"
اما من دست خودم نبود....
تا میبینم عرصه تنگ شده،
تا حس میکنم که راه برگشت ندارم ،
توهم برم میدارد که دارم خفه میشوم!!
و اگر ذره ای در همان حالت بمانم
جدی جدی خفه خواهم شد !!!
فرقی هم بین هوای خفه ی تهران و هوای از همه جا بهشتی تر ِ کنار ِ ضریح حسینم نیست !!
تا بیرون آمدم ،
خادم حرم دید که من چقدر مایوس شدم ...
دلش به رحم آمد ....
پارتیشن جلوی دیدم را کنار زد ....
ضریح بین چشم هایم قاب گرفته شد ....
و این نزدیک ترین حال ما بود . . .
حالا هم عرصه تنگ شده ...
راه زندگی کند شده ....
جلو نمی رود ...
عقب هم که هیچ وقت نمی رود .....
شب هایی که میشد ،راه میفتادم بین خیابان ها ...
هیچ کجا در این زمین ِ خدا به درد حال ِ خراب ِ من نمی خورد ....
هیچ کجا نمی شود نفس کشید ....
هیچ کجا نمی شود آرام گرفت ....
دستم به این همه مانع ِ نفس تنگی نمی رسد تا به کناری هلشان دهم ....
زورم نمی رسد به زندگی ....
کنارکشیدم ...
او هر از چندگاهی جلو می آید ...
به قول حقوقی ها ،
تحریک به مبارزه میکند ...
تحریک به خونریزی میکند ....
این حریف طلبیدن هایش هم دیگر مرا حریص ِ زمین زدنش نمیکند ...
به من اثبات شده که زورش زیادتر از من است ...
و من دیگر آن بچه ی چغر(؟) نیستم که میداند کتک می خورد اما جلو میرود و مردانه یکی میزند و ده تا میخورد و با صورت خونی باز میگردد !!!
من حالا میدانم که منفعتم در همین است که گوشه ای از زندگی بنشینم و ببینم قصد دارد مرا کجا ببرد ...
تا کجا بکشد ....
با چه کسانی ببرد ؟؟؟
آن روز،
جلوی چشم های استادم شرمنده شدم ....
وقتی تمام امیدش را ناامید کردم . . .
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد ....
انگار که دوباره زلزله آمد زیر پایم . . .
صدایش زلزله ی قوی تری بود ...
که گفت
حال من وقتی بد میشه که میبینم دانشجوهام میگردن و میگردن و مرگبارترین راهو انتخاب میکنن ...
وقتی استادی که به او ایمان دارم این را میگوید ،
یعنی من در بدترین حال از عمرم قرار دارم . . .
.
صدر و ذیل حرف هایم را چطور به هم ربط دادم؟؟؟
من اینجا از همه جا راحت تر فکر میکنم ... :)
+عنوان را راست گفتم ... با تمام این ها ،
راست گفتم ....
عجیب و غریب خلوت بود ...
صف ضریح را نگاه کردم ...
زیاد نبود ...
گفت بریم؟؟
گفتم بریم ....
تا وارد صف شدیم ،
ده نفر پشت سرمان به یکباره آمدند ..
همان توهم ِ نفس تنگی ِ من سراغم آمد!!
همین که فهمیدم راه پس و پیش ندارم نفسم گرفت !!!
در حالی که صف اصلا فشرده نبود !!فقط ساکن بود و همه ایستاده بودند !!!
با تمام توانم جمعیت را کنار زدم و از صف بیرون برگشتم!
صدای لهجه های عرب در گوشم میپیچید و یحتمل داشتند میگفتند "داری چیکار میکنی؟؟؟"
اما من دست خودم نبود....
تا میبینم عرصه تنگ شده،
تا حس میکنم که راه برگشت ندارم ،
توهم برم میدارد که دارم خفه میشوم!!
و اگر ذره ای در همان حالت بمانم
جدی جدی خفه خواهم شد !!!
فرقی هم بین هوای خفه ی تهران و هوای از همه جا بهشتی تر ِ کنار ِ ضریح حسینم نیست !!
تا بیرون آمدم ،
خادم حرم دید که من چقدر مایوس شدم ...
دلش به رحم آمد ....
پارتیشن جلوی دیدم را کنار زد ....
ضریح بین چشم هایم قاب گرفته شد ....
و این نزدیک ترین حال ما بود . . .
حالا هم عرصه تنگ شده ...
راه زندگی کند شده ....
جلو نمی رود ...
عقب هم که هیچ وقت نمی رود .....
شب هایی که میشد ،راه میفتادم بین خیابان ها ...
هیچ کجا در این زمین ِ خدا به درد حال ِ خراب ِ من نمی خورد ....
هیچ کجا نمی شود نفس کشید ....
هیچ کجا نمی شود آرام گرفت ....
دستم به این همه مانع ِ نفس تنگی نمی رسد تا به کناری هلشان دهم ....
زورم نمی رسد به زندگی ....
کنارکشیدم ...
او هر از چندگاهی جلو می آید ...
به قول حقوقی ها ،
تحریک به مبارزه میکند ...
تحریک به خونریزی میکند ....
این حریف طلبیدن هایش هم دیگر مرا حریص ِ زمین زدنش نمیکند ...
به من اثبات شده که زورش زیادتر از من است ...
و من دیگر آن بچه ی چغر(؟) نیستم که میداند کتک می خورد اما جلو میرود و مردانه یکی میزند و ده تا میخورد و با صورت خونی باز میگردد !!!
من حالا میدانم که منفعتم در همین است که گوشه ای از زندگی بنشینم و ببینم قصد دارد مرا کجا ببرد ...
تا کجا بکشد ....
با چه کسانی ببرد ؟؟؟
آن روز،
جلوی چشم های استادم شرمنده شدم ....
وقتی تمام امیدش را ناامید کردم . . .
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد ....
انگار که دوباره زلزله آمد زیر پایم . . .
صدایش زلزله ی قوی تری بود ...
که گفت
حال من وقتی بد میشه که میبینم دانشجوهام میگردن و میگردن و مرگبارترین راهو انتخاب میکنن ...
وقتی استادی که به او ایمان دارم این را میگوید ،
یعنی من در بدترین حال از عمرم قرار دارم . . .
.
صدر و ذیل حرف هایم را چطور به هم ربط دادم؟؟؟
من اینجا از همه جا راحت تر فکر میکنم ... :)
+عنوان را راست گفتم ... با تمام این ها ،
راست گفتم ....
۹۶/۱۰/۰۸
همیشه اینکه نوشته هات رو کشف نمیکنم رنج دهنده است:)
خدا رو شکر که عنوان راسته...
الهی که هر چی هست حل بشه...
امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء