از گوشه ی شش گوشه،دلم با تو سفر کرد....
رسیده بود لحظه ی وداع . . .
لحظه ی دهشتناکی است .....
دنیا
آن لحظه به بن بست خودش می رسد . . .
کف زمین نشسته بودم . . .
تمام تمرکز مغزم
روی این بود که اشک هایم را مهار کند تا تصویر رو به رو را خوب به خاطر بسپارد . . .
هیبت تصویر
کنترل را از دست مغزم می ربود ....
او میکشید ، تصویر میکشید....
بین این کشمکش
یک پیرزنی آمد نشست کنارم . . .
درست کنار دستم ....
داشت بلند بلند با تصویر رو به رو حرف می زد . . .
گریه میکرد...
از حرف هایش فهمیدم دفعه ی اولش است ... و شاید آخر .... مثل این که از یکی از روستاهای دور آمده بود ....
وسط حرفش
با دستش مرا نشان صاحب حرم داد ،
برای دلم یک دعایی کرد
که تا آخر عمرم مدیونش هستم . . .
سرم را گذاشت روی پاهایش ....
دستش را هی می کشید روی سرم. . .
دعایم می کرد . . .
و صدای من بالا می گرفت . . .
او دعا می کرد ،
و من آرزوی مردن در همانجا و همان لحظه . . .
از رسیدن چنین روز هایی
رعشه به تنم افتاده بود . . .
نوازش پیرزن آرامش داشت . . .
انقدر آرامش که من تا توان داشتم زار زدم . . .
جنون ِ رو به روی شش گوشه ،
وقتی فکر میکنی که بار آخر است
جنون نیست ... !!
م ر گ است . . . .
زجر کشی است . . . .
که تا می آیی بمیری
نَفَس
رهایت نمی کند . . . !!!!!
امروز
نشسته بودم یک گوشه ی حرم امام رضا. . .
داشتم فکر می کردم چه ترسی داشت این روزها واقعا ... !!
بی خود نمی ترسیدم ....!!!
آغوش ح س ی ن ،
دیر به دیر ،
س خ ت
است . . .
م ر گ است . . .
زهر است . . . .
آغوش ح س ی ن
آدم را از دنیا می کَنَد . . .
.
.
.
راستی ح س ی ن ....؟؟؟؟؟؟؟
من و این همه غم . . . . . . .. . . .. ؟؟؟؟؟!!!!!
من بیچاره تر و تر و ترم . . . !!!
رها نکن این بیچاره را . . . . .
.
.
پ.ن
این خاطره
از بهترین ِ بهترین ِ خاطره های من است ....
ساعت های زیادی از روزهایم
به مرورش اختصاص دارد ....!