آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۲۷۵ مطلب توسط «عاکف...» ثبت شده است

و چه منظره ای زیباتر از این عکس....؟!؟
ابرها،هیچ وقت گنبد را تنها نمی گذارند...



+یکی از بزرگترین رویاهایم
همیشه این بوده که
پنجره ی خانه ام رو به
بین الحرمین ِ ع ش ق باز شود...
عاکف...
۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۱۹ نظر

خیلی با خودم کلنجار رفتم این قالب را نگذارم!

اما نشد!

قالب های بیان خیلی با هم فرقی ندارند!

اما این را از همه بیش تر دوست دارم!

شاید بعدا عوضش کردم!

اما با این قالب آرامش بیشتری دارم!

عاکف...
۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۹

امشب...

دوباره خودم...،قرآنم....،

کتاب دعایم....،

راهی جای همیشگی می شویم....

امشب....،

دوباره عـــلـــی و فرزندانش ؛

می شوند واسطه ی ندانم کاری های من!!!

کاش امشب ،

" آدم "

شوم !!!

کاش امشب

"ح س ی ن ی "

شوم!!!

کاش امشب ،

مهر شهادتم امضا شود....

کاش امشب ،

گره ها باز شود. . .


کاش امشب ؛؛؛

من را هم "دعآ "

کنید. . .

.

یا حق....

+فقط حضرت ِ حق می داند،

مهدی فاطمه (عج)،

شب قدرش را غریبانه کجا سر می کند....!

کاش امسال در تقدیرش بنویسند:

"ظهور"....

عاکف...
۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۳ ۳۵ نظر

درست نمی دانم "عمو" یعنی چه!!

حتی اگر گاهی بخواهم حس کنم که رقیه ی سه ساله،

چقدر به عمویش وابسته بوده،

جای عمو و دایی را در ذهنم عوض می کنم!!!!

.

وقت هایی که دلم ، گــیر می شود،

می روم سراغ عمو محمود...!

قهرمان کودکی های مادرم....

دوست ندارم این را بگویم....

ولی عموی من نیست....

عموی مادر است....!

از وقتی یادم می آید قاب عکسش روی دیوار خانه ی بابابزرگ بود....

عمو محمود،

یک "سه ماهه" داشته که یک ترکش مستقیم می خورد به...........

به پشت سرش. . . .!

چیزی که برایم مهم است،

این است که می دانم عمو محمود،

برادر بابابزرگ است....

و عکس های جوانیشان از هم،

غیرقابل تشخیص. . . !

چشم های هر دو

عین هم....

از همان بچگی فکر می کردم بابابزرگ،

عمو را فراموش کرده.....

هیچ وقت خیلی ازش حرفی نمی زد....

یک شب

طبق عادت همیشگی ؛

ماندم خانه ی بابابزرگ....

بابابزرگ همیشه از ساعت سه نیمه شب به بعد بیدار است....

حدود سه و نیم بود که بیدار شدم!

دیگر خوابم نبرد....می خواستم برم تا پیش بابا دعا بخوانم که

دیدم انگار اگر جلو بروم مزاحم خلوتش با برادر ش ه ی د ش می شوم....

عکس عمو را گرفته بود جلوی صورتش....حرف می زد....اشک می ریخت....

عکس را می بوسید....و ذکر زیر لبش "محمود جان داداش...." ....

از همانجا من هم از بابا یادگرفتم که عمو ،خوب همدمی ست....

مزارش را به معنای واقعی کلمه

"بهشت"

می دانم....

عمو محمود،خوب جایی آرآمـ گرفته. . .

درست زیر پای چمران و همت و تهرانی مقدم....

و در همسایگی شهید رستگار. . .

در جوار شهدای 72 تن. . .

.

حالا عمو شده مامن من....

حال دلم که خراب می شود،

به راحتی خودم را به او می رسانم....

سر می گذارم روی شانه هایش....

و همه چیز با یک "سلام عمو...." شروع می شود....!

شاید اگر عمو زنده بود،من انقدر با او راحت نبودم!

ولی حالا یک وقت هایی فقط اوست که می فهمد من چه می گویم....

امروز هم از "همان روزها" است که می خواهم راه بیفتم و یک پنج شنبه ی دیگر را کنارش سر کنم....

برسم به عمو و بعد از مدت ها برایش خبر ببرم که

عمو جانم....من

آرامم....

بدون هر دغدغه ی پوچ و واهی،

دارم می گردم دنبال نفس های ح س ی ن ی. . .


+تا ک ر ب ل ا حدود سه الی چهار هفته راه مانده....

قبل از این که آنجا دعاگویتان باشم،

امروز در کنار چمران و همت و عمو محمود....

پلارک و بهشتی....

جهان آرا و باقری...

و هزاران شهید گمنام....

به یادتان خواهم بود.....

عاکف...
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۷ ۳۱ نظر

می نویسم...

به امید اندک آرامشی!

عاکف...
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۷