آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

۲۷۵ مطلب توسط «عاکف...» ثبت شده است

غرق در خودمان بودیم که یک لحظه چهره ای آشنا دیدم .... آشنای دور...خیلی دور....
مطمئنا نمیخواستم مرا ببینید ... سرم را پایین انداختم و رد شدم ... چند قدم آن طرف تر، فراموش کردم که چنین کسی را دیدم ....
امروز بعد از چند وقت دوباره یادم افتاد که من آن روز برای یک لحظه از کنار کسی با کوله باری از خاطراتی که بیشتر به تلخی می زنند رد شدم !!!
با خودم خندیدم اما تلخی خاطراتش یادم نیامد!!
انگار میدانستم آن آدم، آدمی است سمی اما به خاطر نمی آوردم که چرا...!
حس میکنم بعضی خاطرات، برایم سبک شده اند...پوچ شده اند و تو خالی...!گویی هیچ وقت نبودند ....گویی کابوسی بودند که بعضی شب ها می بینم و روزش فراموش میکنم!انگار نه انگار که تلخی آن ها چند روز و چند سال از عمرم را گرفتند ...!!انگار نه انگار که آن آدم هر چقدر هم تلخ،اما یک زمانی بهترین رفیقم بود ....!!

+عذر خواهم که نمیتوانم پیام های محبت آمیز شما را پاسخگو باشم ... دوست دارم این جا فقط گه گاهی گوینده باشم ..گذرا بنویسم و رد شوم...

عاکف...
۰۶ آبان ۰۰ ، ۲۱:۰۱

انقدر دلم گرفته که بغض انداخته بیخ گلویم....

همسرم تسبیح بنفش رنگم را کنارم روی میز گذاشت ...
خاطرم آمد که این تسبیح
حتی در حرم طفلان مسلم هم همراهم بود...

خاطرم است که در تاریکی تکیه داده بودم به ضریح و آن تسبیح دستم بود ....
(آنجا که بودم،
یک ساعتی برق ها رفت.... :) )

.

.

چند شب قبل، پخش زنده ی بین الحرمین بود ...

با هلی شات ،ورودی در حرم را گرفته بودند....

چشمم به جا کفشی ها افتاد ....

به جاکفشی ها که می رسیدم،

دیگر انگار این دنیا نبودم .....

دلم طاقت آن همه خوشی را یکجا نداشت ...

من .... میتوانستم کنارت نفس بکشم ....

هوای تو در ریه های من رفت و آمد داشت و باورم نمی شد.....

غرق این خوشی ها می شدم که با فکر ِ این روزها،ترسی عظیم،جای تمام آن سرخوشی هارا میگرفت .....

آه ....آه که بیخودی نبود آن حجم از ترس ....

آه که من بیخود نمیترسیدم .........

آه که من میدانستم ......
من سیاهی این روزهارا میدانستم ....

میدانی ح س ی ن جانم ....

پناه روزهای تیره و تاریک من ....

کسی که حرمت،خانه ی امن بوده همیشه ......

کسی که اگر حرمت نبوده هم، خیالش را از من نگرفتی و من هر شب،

خودم را بین زائرانت می بینم ....

میدانی که احوالاتم دوباره به هم ریخته ....

میدانی که چه شده....؟؟؟
میدانی که این اشک ها چرا می ریزد...؟؟؟

من را رها نکن ...

بگذار مثل همیشه با خودم بگویم :

"کانی بنفسی واقفه بین یدیک..."

عاکف...
۲۰ تیر ۰۰ ، ۲۱:۲۰
حتی با تمام شدن آدم ها،
باز هم خاطرات خوبشان از ذهن نمی رود....
حتی اگر به بدترین شکل ممکن برایت مُرده باشند....
حتی اگر با خودت عهد کرده باشی که هیچ وقت نباید
به او فکر کنی....

میدانی.....
دیروز چشمم افتاد به عکست....
شب... ؛
تمآم شب ،،،
خوابت را دیدم ......
تمامش تو بودی....
خود ِ خود ِ تو ......
عاکف...
۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۳۸

به دلایلی مجبور به زیر و رو کردن آبریزانم شدم ...
پست های محرم از جلوی چشمم رد شد ....
بوی محرم برای لحظه ای به سرم دوید ...
بوی شب های دانشگاه امام صادق و درخت های بلندش ...بوی شلوغی هایش ....
صدای گریه های خودم را شنیدم ...
آه که یک زمانی فقط برای تو اشک می ریختم ح س ی ن .....
نگذار قطره اشکی جز برای تو بریزم .......
امان از دغدغه های واهی ... پوچ ... بی محتوا ...
امـــآن . . .

آنقدر از تو خالی شده ام، که پُر شده ام از "هیچی"...!

نگذار در این دنیا که بویی از تو ندارد غرق شوم ...

.

.

+میدانی ده ها پست ِ منتشر نشده در دل آبریزانم دارم؟؟!

++شاید زین پس بیشتر منتشر کنم .... 

عاکف...
۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۳۴

برای ح س ی ن
می توان فریاد کشید ...
می توانم انقدر داد بزنم تا از هر چه صداست خالی شوم...
اما برای علی ...
می توانم فقط آهسته آهسته اشک بریزم...
پی در پی اما آرام...
می توانم انقدر اشک بریزم تا ذره ذره تمام شوم اما بی صدا ....
غصه سراسر دلم را میگیرد اما چیزی نمیگذارد داد بزنم ...
آری ....
علی،
غمش هم غریب است و پر از غربت...
غصه هایش بی صداست و مردانه ...
درست مثل حسین ....
در شب عاشورا ...
پشت خیمه ها ........
آری...
حسین،
تمامش را از پدر به ارث گرفته ......



+آه ......
که چقدر دلتنگم ....
چقدر دنیا دارد تنگ تر و تنگ تر میشود .....
و همین....!

عاکف...
۱۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۰۳
تا قبل از آن تعریفم از "درد" چیز دیگری بود ....
با خودم گفتم کم مانده تا بمیرم ....
دراز کشیدم....بالای سرم نشست ...
دستش را روی دستم گذاشت ... نمی دانم زیر لب چه دعایی میخواند...
فقط آرامش به یکباره به تمام بدنم تزریق شد ...
خوابم برد ... !!!!
این که همسرت برایت دعا بخواند از بهترین لذت های دنیاست ....
گاهی گره ها جوری در هم می روند که با هیچ دست و انگشتی باز نمی شوند...خیلی حرف است اگر کسی باشد که نقطه امید روشنی برایت باشد ...

می خواهم بگویم زمانی که خواستید ازدواج کنید ،
ذره بینتان را بگذارید روی "آدم حسابی" بودن طرف مقابل !!!
کسی که در مدت زندگی با او، از انتخاب خودتان به خودتان افتخار کنید!
کسی که نه تنها بتوانی به همه انسان ها با کمال میل به عنوان همراه زندگی ات معرفی کنی ،
که دستش را جلوی خدا بالا بگیری و با افتخار از او به عنوان پاره ای از وجودت یاد کنی ....
عاکف...
۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۹

از صبح ندیدمش و تا فردا این ندیدن ادامه دارد...
خدا چه قدرتی در خلق محبت در دل بنده هایش دارد که من همین مدت کوتاه را اینطور "دلتنگ" میگذرانم .....
.
.
حس این که تنها به خانه ی پدرت برگردی و مثل دوسال قبل امپراطوری ات را در اتاقت داشته باشی هم حس عجیبی است !!...البته که این دو سال را تمام و کمال در خدمت خانه ی پدر بودم اما با همسر :)
(چرا؟؟
چون من هنوز همانقدر بچه ننه ام که قبل ازدواج بودم!!و پدرم هنوز همانقدر فکر میکند من متعلق به او هستم که با یادآوری خاطراتم وقتی خانه نباشم بغض میکند!!!!!!)

.

.

کسی اینجا برایم نوشته بود:

چون ازدواج کردی وقتی بهت پیام میدم حس میکنم مزاحم وقتت با همسرت میشم.

!!!ازدواج کردم!وارد غار با همسرم که نشدم!!! :|

اتفاقا تنها گذاشتن بعد ازدواج اصلا کار دلچسبی نیست ...

(وقایع پسا ازدواج!)

.
.
خسته شدیم از دور باطل کرونا ..... تمام نشد .... ؟؟؟
.
.
من از دیدن عکس های آنجا آه از وجودم برمیخیزد...جز این حرفی از او ندارم که بخواهم اینجا بنویسم !تمام بشریت در حال تنبیه شدن است و من هم از همین دسته ام!!پشتِ در منتظرانیم.......

عاکف...
۲۹ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
دیروز سالگردمان بود...من می دانم هر چقدر هم بگذرد، طعم شیرین زندگی با تو، تلخ نمی شود ...
من هر روز بیشتر دوستت خواهم داشت و هر شب،
بیشتر دلواپس از نداشتنت...
تو برای من هنوز همانقدر خواستنی هستی که اولین بار عکست را دیدم...
همانقدر که دلم در کربلا برایت پَر میکشید.....
بیشتر....خیلی بیشتر.......
حالا دیگر منِ بدون تو،
بدون اغراق،
چیزی جز "هیچ" نیست.....
من دوستت دارم...عمیق....انقدر که تا ته قلبم را نشکافند پیدا نمیکنند.....
من،
سراپا،
"تو" شده ام...
عزیز تر از جانم.....
عاکف...
۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۴
شب که می شد، کوچه هایش را باید قدم می زدی...
نظم و ترتیبی‌ندارند...
گاهی تنگ .. گاهی عریض...
تاریک است و کمتر چراغی دارد ...کسی هم نیست....
اما هیچ وقت دلگیر نبوده و نیست ... هیچ وقت ترسناک نبوده و نیست...
هر چه نزدیک تر میشوی، کم و بیش آدم های بیشتری میبینی ... صداها و لهجه هایشان، انگار که تداعی کننده ی آنجاست ... هر کجا که این لهجه به گوش
میخورد، خیال میکنی آنجایی...
در آن کوچه ها حس غربت هیچوقت به سراغت نمی آید....
کوچه هایش را که قدم می زنی، با "او" قدم می زنی...
نمیگویم او را "حس" میکنی....
میگویم او هست و به وضوح او را می بینی....
آن کوچه ها انقدر رویایی است که الان که مینویسم نمیدانم من واقعا روزی در آن ها قدم زدم یا همه ی آنها خیالی و خوابی و آرزویی بوده ....
نمی دانم آن من بودم که از ته کوچه ها می گشتم تا ببینمت یا خیال خلاقم آن ها را ساخته ....
نمی دانم واقعا چند روزی از عمرم را انقدر خوشبخت بودم یا تمامش خوابی بیش نبوده ...
گاهی که دیدنت دیر می شد، من خواب آن جا را میدیدم ...
قدم می زدم و نفس میکشیدم هوای شهرت را ...
خوب یادم است که فرش هایت را دست می کشیدم تا مطمئن باشم ...
آن خواب هایم هم از بین رفته ‌...
من هنوز شب ها خواب میبینم...
اما بین کوچه های تهران...بین کوچه های عریض و طویل بالای شهرش خودم را میبینم ....
می بینم که از لا به لای جنازه ها رد می شوم ....
خون میبینم و عادی رد می شوم .......
و این است روزگار کسی که از تو دور افتاده .........
این انصاف نیست که به یک باره رهایم کنی...
که در کربلا را اینطور محکم توی صورتم ببندی......
که من اینطور عاجزانه پشت در بنشینم و التماست کنم .......
که من اینطور ملتمسانه به تصویر زنده ی حرم خیره باشم و ندانم که الان دقیقا با این همه دوری چه باید کرد !!....
به یکباره همه ی زندگی یک نفر را نمیگیرند ....
به یکباره بی پناه و بی کس نمیکنند ح س ی ن .......‌‌
عاکف...
۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۸

السلام علیک یا ساقی....من علیک السلام میخواهم .....
.
.


تا نباشی زیر بال و پر علی ،
تا ننشینی زیر ایوان با اقتدارش،
تا باران ِ آسمانش بر سرت نبارد ،

تا نبینی شکوه ِ پدرانه اش را ،

تا دستش را بر سرت نشکد ،

نمی توانی بفهمی که

"علی" ؛

چیزی فراتر از واژه هاست...واژه ها را برای توصیفش دور بریزید....

به کار نمی آیند !

به جایش اگر هر کدام این ها را تجربه نکرده ای،

به دنبالش بدو....که دنیا بدون تجربه ی آن ها؛ 

ه ی چ نمی ارزد....

عاکف...
۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۶