بسم رب العـــــــــــلی ..... !!
حالا که غدیـــــر شده .....
و من آشوبم و چرایش بمآند ..... !!!
.
.
اولین غدیری ست که می دانم
"زیر سایه ی ایوان ِ پدر بودن"
یعنی چه !!!!
اولین غدیری ست که می دانم الان پدر ،
خــــوب مرا به یاد دارد .... !
پدر !!
بی قراری هایم را به یاد داری نه ..... ؟!
پدر .... !
یادت می آید من چقدر در صحن تو بی هیچ نقابی
زار زدم .... ؟!؟
یادت می آید یک ربع تمآم دستم در پنجره های ضریحت قفل بود ... ؟!؟
من و آن دفترم را به یاد داری .... ؟!؟
همانی که زیر ضریحت تند و تند می نوشتم هنوز هم رد اشک هایم رویش مانده ..... ؟!؟!؟
پدر .... !
یادت می آید من چقدر مسجد کوفه کنار محرابت برای یتیم شدنم ضجه زدم .... ؟!؟
پدر .... !
کل عمرم را بگذار یک طرف .... !
ثانیه های عمرم را در آن سفر که ح س ی ن ؛
همسفرم بود به یاد داری .... ؟!؟
پدر جآنم .... !
تک دعای من را که از بین الحرمین شروع شد یادت هست .... ؟!؟
پدرم .... !
آن جنازه را به یاد داری در صحنت که آوردند و من کنارش نشستم .... ؟!
همانی که بی هیچ ترسی پارچه را از روی صورتش کنار زدم .... ؟!!؟
همانی که کلی حسرت خوردم به حالش .... !!!؟!
پـــدر .... !
دخترک بدت این روزها ؛
تنها دلخوشی اش شده آن جا نماز که یادی از آن سفر برای من است .... !
پدر .... !
حس بدی دارم این روز ها .... !
چرایش بماند بین خودم و خودت .... !
اما با این همه ؛
"این" غدیرت ؛
از همه برای من مبارک تر است .... !
همین که می دانم پذیرفتی ام برای در کنارت
کمیل خواندن .... !
ندبه خواندن .... !
همین دخترت را کفایت می کند .... !
همین که دستم را گرفتی من را بس است !
همین که زیر پاهایت سرم را روی دامنت گذاشتم برایم کافی ست .... !
و همین که می دانم هوایم را بیش تر از هر کسی داری بس است !!!
پدر .... !
روی مهر های حرمت ،
پارچه های بالای ضریحت ،
چفیه ی حضرت ِ آقا ،
نماز خواندن ؛
عـــــــــــالمی دارد .... !
سجاده را که باز می کنم ،
بــــــوی حرم فضای اتاق را پر می کند .... !
.
پدر جآنم ..... !
یک عمر مدیونت می مانم که نگاهت روی من خاص شد !!!!
که راهم دادی زیر ِ سایه ات .... !
که باعث شدی وقت ِ برگشتن از حرمت ،
دنیا و آدم هایش رنگ ببازند و "هدف" چیز دیگری باشد .... !
پدر .... !
من ،
اربعین
یا بعد اربعین ،
دوباره خواهم برگشت .... !
این بار
دست ِ پُر ..... !
.
.
++از کربلا که به سمت نجف می رفتیم به بابا گفتم که ای کاش می شد من نجف نیایم و همان کربلا بمانم !!!
یادم نمی رود چهره ی غم زده ی بابا را .... !
که اشکش ریخت !!!!!
حرف هایش هنوز هم قلبم را به درد می آورد .... !
عـــلی ،
سلام می کرد و جوابش را نمی دادند ..... !!!!
عــــلی ،
25 سال ،
خون جگر خورد ..... !!!!
صاحب ِکربلا ،
اگر هست ؛
از عـــلی ست ..... !!!
عـــــلی ،
همدمش چـــاه بود !!!!!
عـــلی ؛
پدر است .... !