با کلی دوندگی بالاخره انتشارات ملک اعظم را یافتیم !!!
کتاب ها را دست گرفته بودیم و دوتایی سرهایمان را در هم گره کرده بودیم و مشورت می کردیم که دیدم از داخل ِ غرفه؛
یک جفت چشم ِ سیاه دارد پدرانه به ما لبخند می زند .....!
فکر کردم فروشندست !!! اما اصلا لبخند و نگاه ِ متمرکزش آزار دهنده نبود !!!
که شاید حتی دلنشین ....... !!!
رفیق جان هی زیر لب غر می زد از نگاهش!!
اما من کاملا متوجه شده بودم او هیچ منظوری ندارد !!!
پسری بدو بدو آمد و "آقای عاکف گویان" تمام کتاب هایش را داد تا او امضا کند !!!!
از این که این نویسنده ی بزرگ این همه وقت نگاهش را به من داده بود بسی ذوق مرگ بودم !!!!
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم که من هم "عاکفم" !!!!
اما او چه عاکف ِ متواضعی بود ....!
انقدری که اگر آن پسر نمی گفت من هیچ وقت نمی فهمیدم سعید عاکف ، خود ِ اوست .... !
چقدر مهربان و با ادب ...... !
صبر در چشم هایش داد می زد ......!
فهم از نگاهش می ریخت .... !
سادگی در زیستنش معلوم بود .....!
و از طرز ِ امضا کردنش مشخص بود که اهل ِ دنیای ادب است ....!
دنیای ادبیات ِ شهدا ......
که مدام به روز می شود با گذر ِ زمان .....
مدتی را به حرف زدن مشغول شدیم....!!
دلم نمی آمد از صحبت با این نویسنده ی موفق دل بِکَنم....!
یقین داشتم حضرت آقا،الکی نام ِ او را در جمع ها نمی برد ....!
خلاصه خوشحالم....!از دیدن ِ یک عاکف ِ موفق .....!!
.
+ شعبان با خودش
ح س ی ن می آورد . . .
ع ش ق می آورد . . .
دست بگیرید زیر ِ باران ِ نعمت ِ شعبان ......
خیس شوید از نعمت ِ فرزندان ِ محمد"ص" .......
شعبانتان ؛
به مبآرکی ِ حسین بن علی ......