آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

باور نمی کنید ....
که من فقط یک شب تا صبح داشتم به دست هایم نگاه می کردم !!!!
به دست هایی که هر روز سَر ِ گرفتنشان دعوا بود !!!!
آخرش هم نفهمیدم چرا .....!!!!!!

 دست های من ده روز ِ کامل توسط ِ بچه ها کشیده می شد و من باید از هم جدایشان می کردم (و حتی گاهی باید دست هایم را نوبتی می کردم!!) !
باز هم باور نمی کنید .....
که حتی گاهی با وجود ِ احساس ِ درد در انگشت های کشیده شده ام،
بآز هم حال ِ دست هایم عآاالی بود ......
هرررر کسی که آنجا دستم را می گرفت،
یقین داشتم رها نمی کند آن ها را .....!!
دست هایم را
"مطمئن" در دست هایشان می گذاشتم ....!
دست هایم به دست های کوچک ِ بچه ها عجیب عادت کرده بود .....
نبضم این ده روز در دست هایم می زد!!
دستم را محکم در دست ِ بچه ها رها می کردم و می گذاشتم
نَ فَ س بکشد ....!!
این مدت،
دست هایم از دست ِ غیر ِ خانواده ام ؛
ع ش ق چشید ....!!!
الان که دارم دوباره نگاهِ دست هایم می کنم ؛
به چشم خودم می بینم که چقدر عوض شده اند ....
هراس ِ دست از من ریخت ....!!!
دست هایم ،
زخم هایش را ترمیم کرد . . .
من
به راحتی به پسر بچه های روستا تکیه می کردم !!!
احمد ۱۲ ساله وقتی اجازه نمی داد تابلوی مدرسه را من جا به جا کنم ...
حمید ِ ۱۱ ساله وقت ِ بازی
جلوی من را می گرفت تا توپ به من نخورد ....
جابر
پسر ۱۳ ساله ای که عجیب در قلب من نفوذ کرد ....
من را می دید و چهره اش از هم باز می شد !!
فقط کافی بود اشاره ای کنم .....
مرررردانگی در این ها بیداد می کرد ....
حسین ِ ۱۰ ساله که ساعت ۲ صبح می رفت چوپانی و ۹ بر می گشت!!!
و با انواع و اقسام خرس ها رو به رو می شد ...
حتی با وجود سیگاری که در دستش بود،دوستش داشتم .....



+چشم های مردم ِ روستا
خیلی عجیب و غریب بود ...
به عینه
شاهد یک جهش ژنتیگی بودم آن هم در روستایی که همه سید بودند! ...
مادر و پدر ها نه !!
اما اکثریت بچه ها
چشم های آبی و سبز داشتند !!!
همه می دانند که از کمتر چشم ِ رنگی ای خوشم می آید ...
اما همه ی چشم های اینجا
خواستنی بود .....
ان شاءالله قسمتتان بشود جهادی را بروید ....!
در دو هفته سفر
سآل ها تجربه خوابیده است .....
و آدم هایش . . . و جهادگر هایش خواستنی ترین ِ آدم ها ....

+عنوان پست،

مخاطبی دارد،

زیادی خاص....!

عاکف...
۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۵ ۱۴ نظر

زیر سر پـــــــــــدر می آیم ....


زنی عرب،
با لهجه ای دلنشین
می آید و می خواهد دستمالی را که دور کمرش گره زده برایش باز کنم ....!
با خنده برایش باز میکنم ... طول می کشد اما بالاخره باز می شود ....
پیشانی ام را دست می کشد و می رود ....
چقدر باز کردن ِ گره از کسی شیرین بود .........

علـــــــــــــــــــــــی جآن ..... تو که انقدر گره می گشایی ...........!!


توی همین فکر ها بودم که تکیه زدم به دیوار و دستم را به میله ها گره زدم .....
خیز گرفتم زیر چادرم و صدای گریه های آشنایم برای پدر . . . .

زیر ِ گوشم صدای پاره شدن پـــــــارچه ای آمد .....
مچ دستم تکان خورد ....
چیزی دور دستم بسته شد ...
سر بالا آوردم ....
همان زن بود ...
با نگاهش سعی می کرد همدردی را به من بفهماند .....
چهره ای محزون به خودش گرفته بود و .....
همان پارچه ای را که برایش باز کردم به دستم بسته بود .....!

پارچه برایش خیلی عزیز بود . . .
خ ی ل ی . . . .
و حالا برای من . . . . .

+بگذارید فعلا از کربلا نگویم که ن ف س م میگیرد از دلتنگی . . . .

++آیا هدیه ای بهتر از زهـــــــــــــــــــــرا برای من وجود داشت که ح س ی ن

سوغاتی از شـــــهرش به من بدهد ....؟؟؟


+ خستگی که معنا ندارد .....!!
اصلا به قول زهرا جانم سرگرم بودن نشانه ی پویایی زندگیه ! :)
به عنوان یک انسان ِ سوپر پویا (!!!!!!) ،
گَرد ِ پایم به خانه نرسیده،
راهی ِ جهادی ام تا یک خود ِ درست و حسابی بسازم انشاءالله !!!
دعآ کنید .... عجیب استرس دارم که کارآمد نباشم ....!

عاکف...
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۰

انقدررر تنهایی آقا جان که اگر سآل ها تنها بمانم باز هم به پای یک ثانیه ی تنها نفس کشیدنت نمی رسد .....

دست خیالت را میگیرم و با خودم همسفر میکنم و لحظه به لحظه فقط برای تو دعا میکنم .......

لحظه به لحظه فقط بی دغدغه نفس کشیدنت را التماس می کنم ....

تو را چه احتیاج است به نماز من .... ؟؟؟

آن سجده ای که تو می روی و عینکت را در می آوری تا راحت اشک بریزی،خودش عــــــــــرش الله را می شکافد .....!!

اما من می خوانم .... !!!

می دانی کجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ ...... ؟؟؟؟

سمت ِ چپ ِ ضریح ِ حضرت ِ پدر را دیده ای .... ؟؟؟

همان جای مثلثی که دو قدم با ق ل ب ِ پدر فاصله دارد .... !!!

همان جا دعآ می کنم پدرم بمانی . . . .

همانجا یک نماز میخوانم پیشانی به پیشانی ِ سنگ های حرم ِ پدر . . . .

اصلا می دانی کجــــــــــــــــــــــــــــــــــآ ..... ؟؟؟؟؟؟؟؟

زیر ِ پای ح س ی ن م . . .

قلب به قلب ِ ح س ی ن م . . . . .

همان موقعی که ه ی چ کس را به خلوت خودم و او راه نمی دهم ،

فقط فکر تو را به دلم تزریق می کنم . . . .

یک هزارم ِ تمآم ِ اشک هایی که در سجده ات می ریزی را آنجا برایت میریزم ....

تسبیحشان میکنم .... یادگاری می گذارم برای ح س ی ن .............


این بار مُـــــــهرهای حرم را از طرف تــــــــــــــــــو پُــــر میکنم.....


خاکی اگر زیر ِ فرش ها پیدا کردم برای تو کنار میگذارم ....

که این بار دیگر حرفی از رفتن و نماندن نزنی .....

آقآ جآنم .....

این سفر من مآل ِ تو .....

تو و همانی که خودت می دانی قلب ِ من با پلک زدن ِ اوست که می تپد.........

 

.

+گرم است نه ...؟؟


هر چقدر اب وهوای حرمت گـــــــــــــــــــــــرم ح س ی ن ...

محفل سایه نشینان غمت گـــــــــــــــــــــــرم ح س ی ن ....


شب جمعه؛

کــــــــــــــــــــــــــــــربلاء ...

و ولادت ِ ضامن ِ دل ِ شکسته ام 

کاظـــــمــــینـــــــــــم انشاءالله ...
دعاگوی همه خواهم بود اگر عمری بود ....


یا حق....

امضا !

عــــآکف ِ حـــــــــرم . . . .

عاکف...
۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۲

سینه ی دنـــــــــیا ز خوبی ها تهــــــــــــــــــــــــــی ست !!!

ترجیح می دهم سرم را از بحث دو تا فروشنده که سومی ِ آن ها را کلانتری گرفته بود بیرون بکشم و چشمم را ببندم تا حداقل فقط گوشم درگیر انواع بدبختی ِ مردم باشد !!!!!
انواع و اقسام صدا از گوشم رد می شود و فکر شلوغم می رود پیش حرف ِ ستاره.....

عاکف...
۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۲

نمی دانم به شناسنامه ام نگاه کنم و 5 مرداد ِ 76 را بـــاور کنم ؛

یا به دلم که می گوید همان روزهایی را "زندگی" بدانم که در هوای تــــــــــو نفس کشیدم ....!

هــــــــــــر سال هدیه ی تولدم

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویی

و من 19 بـــاره از تـــو ؛

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودت را می خواهم ..... !

من ـ زیاده خواه و تـــو ِ رئــــــــــوف .... !

چه ترکیب ِ قشنگی هستیم کنار ِ هـــــــــــــــــم .... !

+آرزوی من به روایت ِ تصویر !!!!!

ایشان آرزوی بنده را .... !

+به رسم ِ هرسال ،

رفقای مجازی ،

ما منتظر ِ هدایای مجازی هستیم :)

عاکف...
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶

هبچ وقت مرداد را دست کم نگیرید ... !

مرداد یک کوچه است که انتهایش بارآن است .... !

مرداد ؛

مــــآه ِ من است !

:)

.

.

بسی با این آهنگ زندگی کردم !!

اصلا دست کمش نگیرید!!!

هی گوش کنید ، هی آرامش بگیرید !!

(به نظرم با "همین" خواننده گوش کنید!!)

دانلود

محبت بین ما کار ِ خـــــدا بود ....

از این جا من خـــدا را می شناسم .... !

:)

عاکف...
۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۵ ۷ نظر

می گفت هر بار که کارم گیر می کند ،

تربت ِ امام حسین را برمیدارم و می گذارم پشت ِ قاب عکسش !!!

التماسش می کنم ! محال است رد کند !

"می خواستم خانه ام را بفروشم !

سه سال بود در انتظار بودم اما آن خانه را کسی نمی خرید !

آخر سر همین کار را کردم !

یک شب تا صبح برایش از امام حسین روضه خواندم !!!

صبح بیدار شدم دیدم در زدند ... !

یک خانمی ، التماس کنان آمد !

می گفت مردی را در خواب دیده !

و به او گفته شفایش در این خانه است !

سرطان داشته گویا !

می خواست ندیده ، خانه را بخرد !

خانه را فروختیم !

حین ِ جا به جا کردن وسایل ؛

عکس ِ محـــــــــــــــــمود را دید .... !

قاب را بغل گرفته بود و ول نمی کرد !!!

آن مردی که وعده ی شفا را در خواب بهش داده بود

محــــــــــــــــمود ِ من بود ..... !

تا آمدند این خانه

اثری از سرطان در بدنش دیده نشد ...... !"



+خودش برایم تعریف کرد .... !

عمه مینایم را می گویم .... !

خودش از عمو محمود گفت .....

"محمود" شنیدن از دهان ِ او ،

دنیایی بود برای خودش ..... !



امروز که آلبوم بابا را باز کردم و به ته ِ آلبوم رسیدم ،

عکس های پیکر ِ شهید ِ عمو را دیدم ..... !

یک خمپاره درست پشت ِ چشم هایش . . . . .

داخل ِ تابوت آرام خوابیده بود ..... !

به خیلی از دلایل ،

هر بار که این عکس ها را می بینم

لـــــِه می شوم .... !

دلم برایت تنگ شده عمه ...

دوباره قاب ِ عکس ِ محمود را بردار .... !

خاک ِ کربلا را بریز پشتش .... !

یک ذره التماس قاطی اش کن ..... !

بگو این ها از طرف ِ فــــآطمه ..... !

این ؛

عمــــوی من است .... !

که زیر ِ پای چمران ،

خوابیدنش گرفته . . . . !

عاکف...
۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۷ ۱۳ نظر

با یک جعبه شیرینی و دسته گل ،

ایستادم پشت ِ درهایی که قرار بود آینده اش

همان لحظه

و آن جا رقم بخورد !!!

از امتحان بیرون آمد ....

سرش پایین بود !

نمی فهمیدم خوشحال است یا ناراحت !!!

سرش را که بالا گرفت ،

آرامش ِ همیشگی اش از چشم هایش بیرون زد !!!!

خوب یا بد ؛

مهم این بود که راحـــــــــــت شده بود !!!!!

شاید اصلا من از او بیشتر راحت شدم !!!!

خسته شده بودم  !!!

بدو بدو سمت ِ هم دویدیم !!!!

جوری یکدیگر را در آغوش کشیدیم ،

که یاد ِ صحنه ی خواهران ِ غریب افتادم !!!

یک "اللهم آخیــــــــــــــــــــــش"

به چه بلندی گفتیم و راه افتادیم !!!!!

حوصله ی التماس کردن به دایی و آخر سر "نه" شنیدن ازش را نداشتم !!!

پس بی خبر رفته بودم که ریحانه را از جلسه ی کنکور بدزدم !!!

قرار بود خودش برگردد خانه !

پس خیلی نگرانش نمی شدند !!!!!

مدت ها بود این طور سرخوش و بی دغدغه

کتاب ِ قطور ِ خاطراتمان را ورق نزده بودیم !!!!!

50 هزار بار تا حالا این کار را کرده ایم !!!

اما باز هم مرورش لذت بخش است !!!!!

من 19 ساله و او 18 ساله !!!

اما چیزی از بچه بازی هایمان کم نمی کند !!!!!!

با وجود مسافت زیاد بینمان

اصولا دو هفته به دوهفته مهمان ِ یکدیگریم !!!!

حالا تنها رویای هردوی ما

این است که پیش من قبول شود !!!

این رویای دیرینه ی ما دو تاست !!!!

که نزدیک ِ هم باشیم !!!!

خدا کند که خدا این بار نگاهی به دل ِ ما کند !!!!

.

.

.

این مقوله ی کنکور

همیشه باعث ِ جدایی ِ آدم هاست :/

یکسال کنکور ِ ریحانه

چه زجری بود ! :/

خدا شر ِ کنکور را از سر ِ همــــه کم کند انشاءالله !!!!

عاکف...
۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۰ ۱۲ نظر

هیچ وقت متوجه ِ قلبم نبودم .... !

همیشه تک و تنها

گوشه ی سینه ام ؛

به آرامی به زنــــــــده نگه داشتنم ادامه میداد!!!

مدتی ست تپش آمده سراغم....

همه چیز از آن روز شروع شد....

که با دردی در سینه ی چپم بیدار شدم ...!!!

درد ِ غـــــــــــــــریبی بود ....

تا به حال تجربه اش نکرده بودم!!

در واقع تا به حال "وجود قلبم" را حس نکرده بودم ...

قلب هم مثل هواست!!!اگر خللی در آن ایجاد شود تازه

متوجهش می شوی!!!

از وقتی که این درد جدی شد

به راحتی عکس العمل قلبم را به تمام هیجاناتم می فهمم!!!!

بار سنگین بلند کنم صدایش در می آید !!!

گاهی حتی وقتی خم میشوم هم سریع وادار به بلند شدنم میکند!!

اما هیچ چیز اندازه ی روحم

روی قلـــــــبم تاثیری ندارد ....!!!

هیجان،قــــــــلب را داغ می کند !!!

کاملا حس می کنم که غصه یا شادی زیاد ،

قلبم را به آتش می کشاند !!

یا گاهی انگار که دریچه ی قلب باز شود و چند کاسه آب جوش خالی شود در قفسه ی سینه!!!!

اینجور وقت ها مادرم را صدا می زنم ....

(درد قلب،وقتی کلافه می کند که کتف و شانه را هم درگیر کند!!)

من می خوابم و او دستم را میگیرد ....

شانه هایم را محکم میگیرد ....

و همین آبِ سردی ست روی قلب ِ جوشانم....!!

.

.

+روز آخر کلاسم ،

یک امتحان راحت ِ نصف ِ صفحه ای از بچه ها گرفتم و صفحه ی دوم را همراه برگه ها دادم !

طوری که فکر کنند صفحه ی دوم ِ امتحان است !!!!!

یک صفحه برایشان از "قلبشان" نوشتم !

طوری با تمرکز می خواندند و اشک می ریختند که ...

می دانستم قلبشان چقــــــدر درگیر است ..... !

موقع نوشتن حواسم نبود ،

خودم هم یک دور از روی نوشته ام بخوانم .... !

قلب ِ بیچاره ی من .... !

از این به بعد هوایت را بیشتر دارمـــ ..... !

همنفــــــــــــس ِ عزیز ِ من .... ! قلب ِ من ..... !

باید برای نگه داشتنت ،

کمی به تو مرخصی بدهم و از "عقــــــــــــلم" بیشتر کار بکشم .... !

عاکف...
۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۰

ردیف به ردیفش انگار کوچه های بهشت است .....

ته ِ هر کدام از ردیف ها را که نگاه میکنی

یک حس خوبی دارد .....

دلت می خواهد بخندی !!

انگار که در ِ خانه ی کسی آمده باشی که سراغ از ح س ی ن دارد ......

قبرستان است اما انگار نیست!!

حال ِ خوف ِ قبرستان آنجا حاکم نیست ....

پنج شنبه ها آنجا دیدن دارد ......

آن هم آخرین پنج شنبه ی رمضان .... !


بار اولی که وارد حرم ِ حضرت پدر شدم؛

گوشه گوشه اش،دور تا دورش

جدا جدا روضه میخواندند !!

تو می توانستی انتخاب کنی از بین آن همه روضه

پیش کدامش پناه بگیری!!!

پنج شنبه ها

پیش شهدا

بهشت زهرا دقیقا همین است !!

می توانی چشمت را ببندی و یک گوشت را بدهی به یک روضه و یک چشمت را خیس از اشک آن کنی

و آن یکی چشم و گوشت را بدهی یکی دیگر .....!!!

دست آخر هم هر کجا پایت رفت دنبالش بروی و همانجا بنشینی .... !!

گم شدن لای کوچه هایش

حس ِ پیدا شدن دارد !!!!!!!!!!!!!!!!

پیدا شدن ِ یک رفیق ِ شهیــــد که حالا همسفر ِ ح س ی ن شده !!!

بهشت زهرا را از دست ندهید .... !!

بهترین جاست برای باز کردن بـــغـــــــض های گــــره در گــــــــره .... !!

انگار که کهف الشــــــــــــهدا را بزرگ کرده باشند....!!!

ردّی از عاکف ....

در نمی دانم کجای بهشت ِ زهرا !!!

عاکف...
۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۳