آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

یک کربلاء ع ط ش . . .!

آبــ ریـ ــــزان

".....کناره‌گیر در دنیا، همانند کناره‌گیری کوچ‌کننده از آن،

و نگرنده به دنیا، به دیدة ترسندگان از آن،

آرزوهایت از آن (دنیا) بازداشته شده

و همت و تلاشت از آرایش‌هایش برگرفته شده،

از شادمانی‌اش به سان چشمی که بر آن چیزی بخورد و

آب‌ریــــ ـــزان

شده و بسته گردد،

چشم پوشیده و اشتیاقت در مورد آخرت شناخته شده و مشهور است....."

قسمتی از زیارت ناحیه ی مقدسه،

در وصف ثارالله ....

از زبان ِ آقای زمانمان...

.


اَللّهُمَّ یا رَبِّ نَشکوُ غَیبَةَ نَبِیّنا وَ قِلّةَ ناصِرنا،


وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنا و شِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا،


وَ وُقَوعَ الفِتَن بِنا وَ تَظاهُرَ اْلخَلْقِ عَلَیْنا،


اَللّهُمُّ صَلِّ عَلی محمّد وَ آل محمّدٍ


وَ فَرِّج ذلِکْ بِفَرَجٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ،


وَ نَصْرٍ وَ حَقٍّ تُظْهِرُهُ....
.
.
+این جا،نظرات تایید نمیشوند !

بایگانی

مقر فرماندهی

خودکارم را لای کلاسورم فرو کردم و تحقیقم را کوبیدم روی میز آقای خانی و کلاس را ترک کردم !!!!
دیگر سر گذاشتن روی میز فایده ای نداشت !!!
احساس می کردم فضای کلاس برای نفس کشیدن کافی نیست !!!
یک کلاس 60 نفره...استادی که زیادی محبوب جا افتاده...آن هم فقط به خاطر راه آمدنش با دانشجو و یک سری غرغر کردن سر کلاس !!!


از استاد های غرغرو حالم به هم میخورد !!!

استاد غرغرو

مته ی اعصاب است!!نه استاد!!!!


تحمل کردم...تحمل کردم....تا رسید به جمله ی

"اصل بی طرفی:نباید در قانونگذاری معیار های ایدئولوژیک،اقتصادی و سیاسی رو در نظر بگیری!!مشکل قانون ایران،اسلامی بودن اداره است!!!!!"

این جمله اش را نوشتم ،کنارش فلش زدم بدو بیراه بار ِ جمله اش کردم و ..... !


مستقیم رفتم سر کلاس دکتر غلامی نشستم...هوای سالن ِ کلاسش

انگار که تمیز باشد !!!! خفه ات نمی کند !!!!!

دکتر آمد....شروع کرد 4 ساعت به حرف زدن و من مثل میخ حتی گردنم را هم تکان ندادم !!!

کلاس تمام شد ... حس کردم کمی آرامم .....


این چرخه ی هـــــــــــــــــــــــــــــر هفته ی من است .... !!!!!

از یکشنبه که کلاس ها شروع میشود،

حرف شنیدن هم شروع میشود !!!!!

سر کلاس های بین الملل

ســ ـــــر تـــا پـــــ ـــــا
سوال می شوم !!!!

تا آخرین کلاس قبل کلاس او ،

پُـــ ـــــر میشوم !!!

و در حالت ِ کاملا سرریز شده سر کلاسش می نشینم !!!!!


گاهی به جمعیت پشت سرم نگاه می کنم .....

تک و توک رفقایم را میبینم که هم درد من،

دستشان را زده اند زیر چانه هایشان و متاسفانه به استاد خیره اند !!!


هر روز کیلوکیلو

خـــــــــــــــــــون ِ دل می خوریم !!

نمی دانم چه جــــآنی داریم که کم نمی آوریم !!!!

و نمی دانم....

چه جــــــــــــــــــــــــــــــآنی داری که کل این کره ی خاکی را می بینی و

باز هم امید داری به برگشتن ..... !!!

راستش ته ِ امید ِ ما هم به تــــــــــــو ختمــ می شود...... !!



یک روزی بر میگردی....ما دیگر غریب نمی مانیمــ ..........

تو دیگر غریب نمی مانی ..........

یک روزی

"حسین" بودنت را به رخ ِ عالمیان می کشی.....

این بار روی دوپای مبارکت می ایستی

و "اناالمهـــــــــــــــــــــدی"

میخوانی ...... !



یک روزی بر میگردی ............


+غر نزدم ها ...........

صرفا سفره ی دلم بود که ناگهانی پهن شد !!!!

اگر نه دانشگاه برای من بهترین جای دنیاست .......

راستی...


صبح ِ جمعه ی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفی ِ اولین روز از هزار و صدمین سالگرد امامتت

به خــــــیر باشد الهی .....

الهی تا ظهر نشده

بـــ ــــرگردی. . . . . !


عاکف...
۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۰

به جرئت میگویم که از هیچ چیز اندازه ی مترو بیزار نیستم ....

توی مترو ، فرهنگ جامعه کاملا نمایان است ......

خواص اگر به خودشان زحمت دهند و سری بزنند ، عوام را به راحتی می بینند ........

چهره ی یک سری فروشنده ها
غم را در دلت میکارد ....

بچه های کوچولو...

پیرزنی که دلت میخواهد بلند شوی تا او بنشیند...

مرد نابینایی که راهنمایش دختر بچه ی کوچکش است.....

آن روز پسر بچه ای را دیدم....انقدر ناز بود که دلم میخواست فقط نگاهش
کنم.....هیچ حرفی نمیزد....

فقط با جعبه ی آدامس هایش راه می رفت
بین مردم....

و ما مردم ؛

انگار که نمایشگاه آمده باشیم...چقدر بی تفاوت شده ایم...

چقدر سِـــــــــــــــر شده ایم..........


چهره ی پسر بچه مرا یاد اختلاسی انداخت که معوقه شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یاد ماشین های رنگ و وارنگی که از پارکینگ دانشکده نمایشگاه ماشین ساخته اند ...!!!!!
یاد ولخرجی های خودم!!!


چهره ی پسربچه

حرف های زیادی داشت .......

خاطرات زیادی را مرور میکرد ......

جهادی را یادم آورد....صد رحمت به بچه های جهادی!!!

حداقل گیر ِ مردم شهر نبودند....دستشان جلوی کسی دراز نبود!

گیر ِ زندگی شهری نبودند .... ! تفریحشان بالارفتن از دیوارهای روستا بود و

کتک زدن دختر ها !!!!!!!!!!!!!!

بی خبر از همـــــــــــه جا ..... اما بیچاره بچه ای که از همه جا باخبر است ..... !!


توی پرانتز عرض کنم :

اما وقتی می آیند و آلات حرام می فروشند.....
قبلا توی دلم آرزو میکردم تک تکشان را خدا از روی زمین بردارد!!!
دکتر غلامی آن روز میگفت برای اینجور آدم ها نفرین نکنید...

دعا کنید... مُردم تا توانستم بعضی هایشان را دعا کنم :/

خوب بودن هم گاهی سخت است هااااا ..... !!!!

.

.

همه چیز نوشت :

میگویم آقا جان ...

هــــوای آمــــــــــــــــــــــدن نداری .... ؟؟؟؟؟

عاکف...
۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۵

بـــــــــــهشتی ،
هنوز داغــــــــــــدار ِ توست ....

این بار
"دیده ام که می گویم"....!


هر طرف ِ بــــــهـــــــشت را بچرخی ،
چهره ات دارد میان گل هایش می خـــــــــــندد ......

گاهی هم ....
خندان
ایستاده ای بالای سکوی دانشکده ی هسته ای و
آن پیرهن کرم رنگ را به تن داری و دست هایت دارند
ع ش ق
یاد می دهند .....

هر طرف ِ بــهشـــــــــتی را نگاه کنی
حکایت از تــــــــــــــــــــــــو دارد...

اما...ساختمان شهید...میدان شهید....خوابگاه شهید...همسر شهید...دانشکده ی شهید....

هیچکدام جای خودت را نمیگیرد.....

و ما دانشجویان ِ راهـــــــــــــــــــت می مانیم .....

راهت را در بهشتت ادامه می دهیم ......

و این وظیفه ای که بر دوش ما بهشتیان گذاشتی،

تمام فلسفه ی ریخته شدن خون توست....


خونت را زنده نگه می داریم....


به پاس داشتنت به راهت وفادار می مانیم.....


و تا عمر داریم یادمان نمیرود
که در بهشت ما
دانشکده ای
"استاد" از دست داد .........


تا من ِ دانشجوی دانشکده ی رو به رویی (!!!)
درس بخوانم ....... و بفهمم چرا می خوانم.... !!!

+پارسال این موقع

نجــــــــــف بودم....بی قرار ِ کربلاء ..... !!!

صبر ِ پیاده رفتن نبود حتی ..... !!!!

عاکف...
۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۳۰

نجــــــــــــــمه...دختری خوشگل...کوچولو...باهوش....
زرنگ....

سوگلی کلاس من !!!

زیر درخت ها نشسته بودیم و داشتیم از امام حسین حرف میزدیم!


کربلا برایشان،
به غیر ممکنی بهشت برای من بود !!!


هنوز یک هفته نشده بود که من از کربلا برگشته بودم !


عکسی را که صبح جمعه انداخته بودم نشانشان دادم...


نجمه بهتش برده بود....


دقیق نگاهش کردم....داشت گریه می کرد !!!


_خاله...من دلم امام حسینو می خواد !!

+دل منم می خواد....

_تا حالا دیدیش.... ؟؟

+یه وقتایی....

_منم دیدم...توی خوابم یه بار اومد ....ولی دیگه نیومد !!

+وقتی دیگه تو خواب ندیدیش
یعنی توی بیداری هرروز میبینیش ..... حواستو جمع کنی پیداش می کنی....


اشک ریختن ِ مظلومانه اش را یادم نمی رود .....

نجمه

"هیچ" چیز از امام حسین نمیدانست....از کربلا نمی دانست....

فقط وقتی عکس گنبد را دید

روحش پر کشید .....

و این جا بود که فطری بودنت را دیدم .....

ذاتی بودنت را دیدم....

دیدم که خدا چطور روحت را در تک تک بندگانش کاشته ....



حسین(ع) با کـ ــربلای خود به رسول خدا(ص) عرضه داشت:

«یا رسول الله، من فطرت امت تو را تا قیامت روشن می‌کنم. کافی است کسی از کنار کربلای من کمی عبور کند...»


و وقتی به محل اسکان برگشتم ،

روی تخته ی دلنوشته های جهادیون ِ مقرب ِ بهشتی نوشتم


"نجمه ،

        عکست را دید .....

                         و سوخت ...........

                                     من که خودت را دیده ام

                                                 الان باید مــــــــــــــــــرده باشم ..... !!!

                                                                                                  نفس هایم را نشمار..........


                                                       نگاه کن به روحم که دیگر مال خودم نیست......... !!!!"

عاکف...
۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۲

داشتم عکس های اینستای گرام را تند و تند لایک می کردم
سر یک عکسی
موبایل هنگ کرد انگار !!
رد نمیکرد عکس را ....
عکس را دقیق شدم....
می دانی کجا بود . . . ؟؟؟؟
همانجایی که گمت کردم.....

بگذار زاویه ی داستان را عوض کنم .... !!

این زهرای من
سید است و مستقیم
می رسد به امام کاظم ......
توی کاظمین
حالی داشت که هیچ کجا این حال را درش ندیدم ....
قرارمان شد بعد از نماز
همانجایی که او نشسته بود .....
یک دور حرم را دور زدم....دیدم هنوز نشسته جلوی در ....
از صورتش فقط چشم هایش معلوم بود ........
حسرت عجیبی توی چشمش دیدم .....
از کنارش عبور کردم.....
دستش را یک ثانیه گرفتم...یخ کرده بود .....
پوست سفیدش
سفید تر شده بود ....

چیزی نگفتم...
رد شدم....
رد شدم و وقتی برگشتم
پیدایش نکردم....
چقدر دور صحن چرخیدم...اما نبود . . .
بعد از یک ساعت و نیم گشتن دنبالش
رضایت دادم که برگردم هتل....
دلهره داشتم....زهرا هیچ کجا را بلد نبود...
جوری که من می بردم می نشاندمش گوشه ی حرم
دوباره هم برمیگشتم همانجا دنبالش!!!!!
رسیدم هتل...
دیدم نشسته روی تخت و مثل همیشه لبخند!!!

خراب شدم روی سرش!!!
از این آرامشش اعصابم به هم ریخت !!!
یک جمله گفت .... تکان خوردم....!!!
_فاطمه جان...آدم که توی شهر پدرش گم نمیشه....

آره خب....
آدم توی شهرش که گم نمیشه...
مگه من تو کربلا گم شدم...؟؟؟؟مگه اون شب اون همه تو
کوچه پس کوچه ها رفتیم گم شدیم؟؟؟؟
اصلا مگه میذارن توی شهر خودت گم بشی .... ؟؟
مگه حسین
حواسش به من نبود....؟؟؟
الان هم که انقدر با خودم درگیر شده بودم
تو رو فرستاد سر وقتم........
تورو
چشماتو ......
که یادگار شهرشه....میراث حرمشه......

تو رو ....
دستاتو .......
گه گره خورده به درهای حرمش........
این چند روز
یه نفس عمیق کشیدم تو هوات ......
این نفسا
بوی کربلآ
می ده .........

عاکف...
۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۸
عاکف...
۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۶

"قلب ؛

اینجا

ق ل ب می شود . . .

خــ ـــــون می شود .... !

از "قلب" من که دیگر چیزی نمانده .....

آدم

تا یک جایی می کشد ......

تا یک جایی توان دارد .....

از آن جا به بعد یا یک دفعه کلاس را رها می کند

یا خیره در چشم ِ بچه ها اصلا نمی فهمد چه میگوید !!!!!!!!!!!!!!!

.

وضعیت نــ ــــــــــــــرگس. . .

کمـــــــــــــــای مطلق . . .

خیـ ـــــــــــــــــــرگی غلیظ . . .

چشم های خیره اش

خـــــــــــــــــــــــــــــــــآلی است . . . !

چــشـــــم او

اولین چشمی است که حرفی ندارد ....... !

حال او

تهی است از هــــــــــــــــــر حسی ..... !!

دستم را جلوی چشمانش تکان می دهم اما

انگار که مردمک چشمش را فیکس کرده باشند .... !!!!

دریــــــــــــغ از حرکتی...واکنشی...عکس العملی...ه ی چ .......

دنیــــــــــــــای "تشنج" او را در خودش غــ ـــــــــــرق کرده .......

دنیای بیهوشی .... ظلمات .....

روزهای اول ،

فقط به بن بست میخوردم !!!

به آخر روز که می رسیدم

حس می کردم "من" شبیه ِ او شدم

جای این که "او" را به حالت عادی برگردانم . . . .

"_نرگس؟؟خاله رو ببین؟؟؟جواب نمیدی؟؟"

+سکوت....نگاه.....

نقاشی می دادم که بکشد ....

چند روز اول که هیچ....جلوتر که رفت

می دیدم که فقط روی یک نقطه از کاغذ ، خط ها در رفت و آمدند !!!!!

توی ذهنش

هیچ تصویری از ترسیم اشیا نبود !!!!!!!!

اما من ....

هیچ وقت امیدم را از دست ندادم .....

عین ده روزی را که آن جا بودم

نفس نفس زدم تا یک ذره حالش جا به جا شود ....

روز آخر ....

لحظه ی خداحافظی....

بدو بدو آمد .....

سلام داد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نقاشی کشیده بود برای من !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

می خندید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

باورش هنوز هم س خ ت است .......

شاید اگر نرگس کمی توجه دیده بود از آن اول عمرش

الان در خلا غوطه ور نبود ..... !!!!

.

من و سه تا از دخترانم :)

+از این پس

از جهادی بیشتر خواهم نوشت ....

عاکف...
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۲

می ترسیدم...ولی نه زیاد!!

درد ، فرصت ترسیدن را خیلی نمی داد ....

به سقف اتاق عمل خیره شده بودم...

یکی می رفت...آن یکی می آمد ....

دوست داشتم زود تر بیهوشم کنند ....

درد امانم را بریده بود .....

یک لحظه به ذهنم رسید

اگر از این اتاق زنده برنگردم .... ؟؟؟

اتفاق است دیگر....ممکن است زیر دست آن همه دکتر محترم

هزار و یکی حادثه پیش آید ...!!

چه آدم هایی که می خواستم بهشان برگردم .....

چه کارهای نصفه و نیمه و نکرده ای روی دستم مانده بود .....

سرم را به عقب ِ زندگی ِ طی شده ام برگرداندم ....

چقدر وقت هدر داده بودم....

چقدر الکی الکی به خودم سخت گذرانده بودم ....

می دانید ...لحظه ی آخر

خاطرات خوب را فراموش میکنی!!!!!

فقط حسرت ِ اشتباهاتت را می خوری .....!!!!

"ای کاش" ها به ذهنت حمله میکنند و تا جنون می برندت....

م ی م ی ر ی 

از این همه اشتبآه ......

بعد با خودت فکر میکنی

که یعنی خدا تو را با این همه "دل به هوایی" که کردی ،

می پذیرد.. ؟؟؟

به "خدا" که رسید ،

پرستاری آمد با سه تا سرنگ ...

اسمم را صدا زد ...

بهش نگاه کردم ...

تا سرنگ به رگم وصل شد

سقف انقدر چرخید  تا همه چیز تمآم شد . . . . . .

عاکف...
۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۴۹

هر بار که بلند شدید تا چیزی بخورید.... ؛
دستتان را دراز کردید تا چیزی بردارید...... ؛
از تختتان پایین آمدید ..... ؛
اصلا هر بار که لباس عوض کردید !!!!!!!  ؛
تا اتاق خواهرتان رفتید ..... ؛
توی خواب توانستید پهلو به پهلو شوید .... ؛
جایی از تنتان درد نداشت ..... ؛
کفشتان را خودتان پوشیدید ..... ؛
راحت گریه کردید ...  ؛
بدون درد نفس کشیدید ..... ؛

و همین کارهای روزمره ی ساده ی بی فکر .... !!!

یادتان نرود خدا را .....
ناتوانی در همین روزمرگی ها
نفس از آدم میگیرد ......

+واااااقعا آپاندیس دیگه چرااااا ؟؟؟ :|

عاکف...
۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۸

همان زیـــــــــــر ِ پاهایش ،

هر چه جـــــــان داشتم در پاهایم ریختم و ایستادم !!

به عنوان آخــــــــــرین نماز ....

و آخــــــــــرین سجده

نیت آرامـــش کردم .... !

نیت صـ ـــــبر ..... !

من اگر "خـــــــــودم" را نشناسم که دیگر هیچ !!!!!



حالا
اینجا ،

دو رکعت نماز میّــــــــــــــــــــــت می خوانم برای خودم !!

من ،

بعـــــــــــــــــــــد از تو

مُــــــــــــــــرده امـــ ...... !




+کارم به جایی رسیده که می ترسم دفتر سفر آخر را باز کنم و خاطراتم را با تو مرور کنم .... !
می ترسم دق کنم در این حسرت .... !
حسرتت به لبه ی جانم رسیده ...
اگر دیر برم گردانی
یقینا پــــــــــــــــــرت خواهم شد !

عاکف...
۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۱۰